بيا و در اين تاريكى شب كه ياد تو، پدر و برادرانت و تمام شهداى كربلا بر قلب من خيمه عشق زده است با من سخن بگو.با من حرف بزن؛
پشت روزها و شبهاى مظلوميتت نشستهام به انتظار اينكه حرفهايت را بشنوم. آمدهام به درگاه تو تا خاك گامهاى عنايت تو را به چشم بكشم. آمدهام تا بعد از چهارده قرن غربت، حكايت غريبىات را برايم روايت كنى. مىدانم نه تو توان بيانش را بتمامه دارى و نه من شكيبايى شنيدنش را.
تو بر افلاك نشستهاى و حاملان عرش الهى قمريان شاخسار رحمت تواند!
و من بر خاك زانوان غم در آغوش به سوگ جراحت سرزمين كربلا نشستهام.
انتظار شنيدن صداى تو را ندارم، امّا خوب مىدانم اگر بخواهى تكتك كلماتت كه از فراز سنگين و پرغصهاى از تاريخ حكايت مىكند بر قلب من حك مىشود.
تو خوب مىبينى كه عقدهاى به سنگينى صبح تا شام عاشورا برگلويم فشار مىآورد و دردى به وسعت تمام جنايات عبيداللَّه و لشكريان او بر سينهام چنگ انداخته و نيزهاى كه عاشورا بر بدن پدرت زدند بر حنجرهام گذاشته شده و گذشت لحظات را برايم دشوار كرده است؛ به دشوارى آخرين دقايق زندگى يك انسان.
تو بهتر از من مىدانى كه اين اشك نيست كه از چشمان من جارىاست، بلكه قطرات آبى است كه عباس براى تو و ديگر ياورانكوچك برادرش حسين مىآورد و در بين راه از چشمان تيرخورده مشك جارى شد و امشب بر پهنه صورت من، خشكى كام شما را فريادمىزند.
و اين هق هق پس از يك گريه نيست كه شانههاى مرا مىلرزاند، بلكه پس لرزههاى فرياد «هل مِن ناصرٍ يَنْصُرُنى» است كه زمين و آسمان تمام تاريخ را لرزاند. زلزلهاى بود در رگههاى عميق زمين و زمان براى تمام تاريخ و تاريخ نگاران.
تو مرا به اينجا كشاندى؛ غربت و مظلوميت تو بود كه قلم به دست من سپرد تا گوشهاى از آنچه گذشت را از زبان شاهدان آن سختىهايت باز گويم.
چه رنجآور بود وقتى مىديدم كه شيعيان هم تو را كمتر مىشناسند. نمىدانند خطبه تو، در و ديوار كوفه را در گريه و عزا لرزاند و مرد و زن را به ماتم نشاند.
براى من سخت بود كه ببينم عاشقان حسين، دختر عزيز حسين، فاطمه را نمىشناسند.
يا فاطمه!
تو نامت را از نام جدّهات وام گرفتى و گمان كنم در مظلوميت و غربت نيز به او اقتدا كردى. بگذار با تمام بىلياقتى، قلبم در آتش خيمههاى كربلا بسوزد و اين قدم در دروازه شام بلرزد و زمينگير شود.
اگرچه حوصله هستى از درك آنچه در شام گذشت كمتر است اما بگذار اين غم را كه كمر به قتلم بسته از زبانت بشنوم. حكايت شام را مىگويم؛
همان شامى كه سياهى موى عمّهات را به سپيدى نشاند و ستون صبر برادرت على را لرزاند.
شام، ديار جشن و سرور در عزاى آل طاها.
شهر تبريك و شاد باش در رثاى آل ياسين.
شهرى كه با پايكوبى و دست افشانى، خود را براى پذيرايى از كاروانى عزادار و داغديده آماده مىكند،
شهرى آذين شده براى استقبال از عزيزترين آدميان كه به چهره اسرا از راه مىرسند.
شام، شهرى كه كاخ كفر يزيد را چون نگينى در حلقه شرك خود گرفته بود.شهر شايعه و دروغ، شهر تبليغات مرگآور و كشنده.
از شام بگو؛ بگو آنچه كه ديدى و شنيدى، آنچه كه از ديدنش آسمان بر زمين زر فرو مىريخت اگر عنان اختيارش به دست خودش بود. آنهمه بىحرمتى كه زمين و زمان را مات كرده بود.
بگو كه شما را با روى برهنه همچون اسيران غير مسلمان - زبانم لال - به نزديك شام آوردند. مردان و زنان بسيارى در دروازه شهر جمع شده بودند؛ اين را تو از صداى هلهله آنها كه تا دور دست مىآمد فهميدى. آنجا بود كه فرياد اُمّ كلثوم بر سر شمر آوار شد:
- اگر مىخواهى ما را وارد شهر كنى، از دروازهاى ببر كه مردان كمترى به تماشا ايستادهاند. و اين سرها را از بين كاروان خارج كن و جلو بفرست تا تقدّس و نور آنها بر ناپاكى چشم اين فريب خوردگان نشيند و آنها از تماشاى ما غافل شوند.
اما شمر اين حيوانيت مجسّم و جنايت ملموس، دستور داد سرها را كاملاً بين كاروان پخش كنند و شما را از دروازه ساعات، شلوغترين و پرازدحامترين دروازه، وارد كنند.
كاروان آرام پيش مىرفت تا در حصار نگاههاى شاد و منتظر اسير گشت. همه با نگاههاى سرد و خالى از عطوفت خود غم و ماتم را به بام دل شما پر مىدادند.
كاروان از دروازه گذشت و از كوچهاى به كوچهاى ديگر، و از ميدانى به ميدانى پيشتر، تا به مسجد جامع رسيد، جايى كه اسراى روم را براى تماشا نگاه مىداشتند. بر پلكان جلوى مسجد ايستاديد. مردم گرد شما حلقه زده بودند و نگاههايى از سرِ تعجب به شما مىانداختند. گاهى باهم پچپچ كرده و گاهى مبهوت و ساكت مىنگريستند و شما متعجّبتر از آنها در و ديوار آذين شده شام را مىديديد كه به شما خوشآمد مىگفت. پردههاى ملوّن و رنگارنگى كه چهره پنجرهها را زيبا كرده بود و صداى ساز و دف و نقاره كه در گوش شهر مىپيچيد و بعد از خستگى راهىِ بيابان مىشد.
پيرمردى با محاسن سفيد و عصا به دست جلو آمد، رو به برادرت على كرد و گفت:
- سپاس خدايى را كه خاندان شما را كشت و نابود ساخت؛ شهرهاى مسلمانان را از طوفان طغيان شما در امان داشت و اميرالمؤمنين يزيد را قدرت تسلّط و توان تمكين بر شما عنايت كرد.
ديوارهاى مسجد از چنين سخن گفتن با پسر رسول خدا شرمگين شدند. على - سلام بر او - آرام بود و با وقار و صبور. رو به پيرمرد با مهربانى - كه از جدّش پيامبر رحمت به يادگار داشت - گفت:
- اى پير مرد، قرآن خواندهاى؟
- بله،خواندهام.
- آيا اين آيه را خواندهاى؟
(اى پيامبر) بگو من به خاطر رسالتم اجر و مزدى از شما نمىخواهم مگر دوستى با نزديكانم.(1)
بله ... آنرا خواندهام.
- اى پيرمرد ما نزديكان پيامبريم كه دوستى ما مزد رسالتِ اوست. اين آيه سوره بنى اسرائيل را چه؟ خواندهاى؟
و حق خويشان را به پا دار.(2)
- آرى، اين آيه را خواندهام.
- اى پيرمرد ما خويشان رسول اكرم هستيم.
چشمان پيرمرد از تعجّب گرد شده بود و از هول و ترس رنگش كبود گشته بود.
- پيرمرد! اين آيه را خواندهاى كه مىفرمايد:
(مسلمانان) بدانيد هر چه سود و غنيمت به دست آورديد، خمس آن براى خدا و پيامبر و خويشاوندان اوست.(3)
- آرى، آرى، خواندهام.
- اى پيرمرد، ما خويشاوندان پيامر خدا هستيم.
پيرمرد به روى پايش بند نبود. ديگر توان نداشت زير بار اين سرافكندگى تاب آورد.
- پيرمرد! تا به حال اين آيه را در قرآن خواندهاى!
خداوند خواست كه پليدى را از شما دور كند و شما را خانوادهاى پاك و طاهر گرداند.(4)
- آرى، چرا نخوانده باشم؟
- پيرمرد! ما آن خاندانى هستيم كه پروردگار در آن آيه پاكى و طهارت را مخصوص ما گردانيده است.
پيرمرد سر به زير افكند. پشيمان و خجل، آيات قرآن چون پتك بر سرش فرود آمده بود. دستش مىلرزيد، با لكنت و ترديد گفت:
- به خدا، اين خاندان شما هستيد؟
- به خدا قسم ما هستيم، بدون شك و ترديد. به حق جدّم رسول خدا قسم ما هستيم.
اشك چون باران بهارى پهنه صورت پيرمرد را فرا گرفت. عمامهاش را از سر برداشت و با خاك آشنا كرد. شانههايش از گريه مىلرزيد و ريشهاى سپيدش، خيس شده بود. سرش را بلند كرده آسمان بر بركه چشمانش نشست. با صداى بلند گفت:
- پروردگارا!
من از دشمنان خاندان محمد بيزار و متنفّرم، چه دشمنان جن و چه معاندان انس.
بعد با خجالت نيمنگاهى به على كرد، آنچنانكه نگاه امامش بهنگاه او پرده شرم نيندازد؛
- آيا من مىتوانم اين پليدى را با آب توبه بشويم و از اين راه منحرف باز گردم.
- آرى، اگر توبه كنى خدا توبه تو را مىپذيرد.
خدا آن پيرمرد را رحمت كند كه با نور على قلبش روشن و با اشاره دست او هدايت شد. آن پيرمرد توبه كرد، همانجا پيش چشم مردم، پيش چشم سربازان يزيد، همانهايى كه رفتند و حكايت پيرمرد را روايت كردند و سرانجام پيرمرد به تيغ خشم يزيد گردن نهاد و شهيد شد.
عاشورا تمام نشده بود، همانطور كه بعد از گذشت 1400 سال تمام نشده است. شهداى كربلا بر دامن روزگار به خون نشسته بودند و در هر كجاى اين مسير از كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام، دستهاى عنايت على بود كه گلى را مىچيد و به قاب روزگار مىنشاند و گاهى كبوتران منتظر آستان ولايت بودند كه خطبه آتشين زينب، شوق پرواز را به بالهاى كرخت آنها مىنشاند... و گاهى سرِ مقدّس پدرت آينهاى بود كه تماميت خدا را در آن مىشد به تماشا نشست.
يا فاطمه!
بگذار من حرفى نزنم و اگر حرفى هست تو بگويى. باور كن خيلى سخت است بگويم شما را با طناب بستند و در يك رديف وارد قصر يزيد كردند. سر پدرت جلو يزيد بود و شما را پشت سر او نشانده بودند. قصر بر خود مىباليد كه بعد از يك عمر شب نشينى، خورشيد بر وسعت نگاهش گام سعادت گذاشته و بعد از روزهاى بسيارى كه كفر و شرك بنىاميّه بر گرده او حكم مىرانده است توحيد خالص دست كرامت بر سر و رويش مىكشد. قصر با تمام دلتنگىاش از روزگار، آسمان را در سينه داشت و در حريم اين آسمان ستارگان نورانى نبوت كه به نور افشانى شام تيره جاهليت آمده بودند، كه تو هم از آنها بودى.
از راهى طولانى رسيده بوديد و غبار راه در هر منزل و بيابان بهروى شما بوسه ارادت زده بود. زبرى طناب به قصد تبرّك خود را بهدستان رنجور شما مىساييد.
يزيد با غرورى شيطانى بر تخت تكيه داده بود و مست از اين پيروزى در پوست خود نمىگنجيد. على خواست اولين گام را در نابودى قدرت پوشالى او بردارد و به او يادآور شود كه از چه خاندانى هستيد. به او گفت:
- يزيد! اگر جدّ ما رسول خدا ما را اينچنين بسته طناب ببيند فكرمىكنى با تو چه بكند؟
يزيد مىدانست اگر به آسمان هم برود، انگشت اشاره على مىتواند او را زمينگير كند. دستور داد تا طنابها را از دستان شما بريدند. طناب كه از دستان شما باز شد انگار هزار عقده مانده در گلو از حنجره عمّهات زينب آواز شده باشد، او نتوانست با ديدن سر پدرت، بغض خود را فرو خورد؛
- واى حسين جانم، اى محبوب پيامبر خدا، اى فرزند مكه و منا، اىفرزند فاطمه زهرا بانوى زنان جهان، اى پسر دختر رسول خدا ....
از صداى ناله زينب طوفانى به پا شد كه در چشم حاضران گردابى از اشك بر جاى گذاشت و آه جگرسوزش آتشى در قصر روشن كرد كه حرارت سوز و گداز در رثاى پدرت را به دامان همه نشاند. حتى زنانى كه در اندرونى قصر بودند، همراه با زينب مىگريستند و ندبه مىكردند و در عزاى شهادت حسين چنگ بر صورت مىخراشيدند و در غربت شما اشك همدردى مىريختند.
اين وضع يزيد را كلافه كرده بود. چون كاغذ باطلهاى روى تخت مچاله شده بود و مرتب سبيلهاى بلندش را مىجويد. نمىدانست چهكند. از طرفى صداى گريه زينب و حاضران در مجلس مىآمد و ازسوى ديگر ناله زنان حرمسرا. هر لحظه كه مىگذشت يزيد عصبانىتر مىشد و منتظر فرصتى بود تا آتش خشم خود را به خاكستر انتقام بنشاند. چوبى در دست داشت، آنها را به لبان حسين مىزد و .... ابوبرزهاسلمى كه از اصحاب پيامبر بود و الآن يك مشت محاسن سفيد بر صورتش و چين و چروك عميق پيشانىاش رنگ هزار خاطره را به همراه داشت، با ديدن اين صحنه از خشم برافروخته شد. ايستاد و بر عصايش تكيه زد و با خشم گفت:
- واى بر تو يزيد، با اين چوب بر لبان مبارك حسين، فرزند فاطمه مىزنى؟
به خدا قسم ديدم پيامبر لبان حسين و برادرش حسن را مىبوسيد و در دهان مىمكيد و مىگفت: شما دو سرور و مهتر جوانان بهشت هستيد. خدا بكشد و ريشهكن سازد قاتلان شما را و دوزخ را براى آنها آماده سازد كه بد جايگاهى است.
چشمان يزيد چون دو كاسه خون شده بود، دستش مىلرزيد و بر جاى خود قرار نداشت؛
- اين پيرمرد را بيرون كنيد... بيرونش كنيد.
پيرمرد را كشان كشان بردند.
يزيد از خشم و غضب چون مرغ سركنده بلند مىشد و مىنشست، با عصايش بازى مىكرد و گاهى چيزى با خود مىگفت. انگار عقل از سرش پريده باشد بعد از چند لحظه با صداى بلند طورى كه همه صدايش را مىشنيدند، شروع به خواندن شعر كرد.
- كاش پدران و اجداد من كه در جنگ بدر، ضربهها از تيغ شمشير خزرج ديدند زنده بودند و اين فتح و پيروزى را مىديدند.
- اى كاش حاضر بودند و شاد و فرحناك شده به من دستمريزاد مىگفتند.
- من از بزرگان آنها آنقدر كشتم تا با كشتگان جنگ بدر برابرىكند.
- روزگارى حكومت در دست بنىهاشم بود و آن را دست به دست گرداندند و گرنه، نه خبرى از آسمان آمد و نه وحى از جانب خدا نازلشد.(5)
- ....
اين كلمات كفرآميز، هويت و حديث دل يزيد را براى همه آشكار مىكرد و همه فهميدند كه نه يزيد دلى دارد كه براى اسلام بسوزد و نه وجدانى تا ذرهاى انسانيت را به نمايش بگذارد. قصه ميمون و سگبازى براى او شيرينتر از حكايت اسلام و حل امور مسلمين بود. اما يكى بايد خاك حقارت بر دهان بزرگ يزيد مىپاشيد.
اينبار نيز زلزله خطبه عمّهات زينب بود كه كاخ يزيد را لرزاند و قامت استوار او بود كه كفر مجسّم را به زانوى عجز نشاند؛
- بسم اللَّه الرحمن الرحيم
ستايش مخصوص خداست كه پروردگار جهانيان است و درود و سلام خدا بر پيامبرش و خاندان او.
راست گفت خدا، آنجا كه فرمود:
سرانجامِ كسانى كه بىپروا زشتى و گناه مرتكب شدند آن است كه آيات خداوند را دروغ بشمارند و آنها را مسخره كنند.(6)
يزيد!
گمان مىكنى وقتى كه آسمان و زمين را بر ما تنگ كردى و ما را همچون اسيران به دست راه سپردى، اين نشانه بزرگى توست و تو نزد خداوند صاحب مقام و مرتبت هستى و اين علامت كوچكى ماست؟ اينچنين با دماغى پر باد و نگاهى پرغرور و نخوت شادى مىكنى بهگمان اين كه دنيا در دست توست و امور به نفع تو آماده شده است و حكومتى را كه براى خاندان ماست به قهر و غلبه بازگرفتى.
آرام باش، آرام. مگر فراموش كردهاى كه خداوند مىفرمايد:
كسانى كه كفر ورزيدند گمان نكنند كه فرصتى كه ما به آنها داديم برايشان خوب است. هر آينه به آنها مهلت داديم تا بيشتر دستشان بهگناه آلوده شود كه عذابى خوار كننده در انتظار آنهاست.(7)
اى فرزند كسانى كه اسير دست مسلمين بودند و به لطف و رحمتِ جدّ ما آزاد شدند، آيا اين عدالت است كه زنان و كنيزان تو پوشيده و مستور در پشت پرده باشند، اما دختران رسول خدا را چون اسيران كوچه به كوچه بگردانى و حرمت آنها را پاس نداشته و با چهرههاى نمايان همچون دشمنان اسلام شهر به شهر گذر دهى؟ در پيشِ ديدگان مردمانى كه در بيابان زندگى مىكنند و مردمى كه در كوهستان خانه دارند. چهره آنها در پيش مردم دور و نزديك و انسانهاى شريف و پست قرار گيرد، در حالىكه از مردان آنها پشتيبانى و از ياورشان يارىگرى نبود.
چه انتظارى هست از كسى كه جگر پاكان را در دهان جويده و گوشت كثيف بدنش از خون مقدّس شيهدان روييده است؟ چگونه با ما كم دشمنى روا دارد كسى كه عمرى را با بغض و عداوت به ما نگريسته و به انتظار انتقام نشسته است؟
بدون اين كه بفهمى چه گناه بزرگى انجام دادى و بدون اين كه متأثّر شوى خواندى كه:
اى كاش اجداد من بودند و شاد و فرحناك مىشدند و به من دست مريزاد مىگفتند.(8)
درحالىكه با چوبى در دست پليد خود به دندانهاى ابا عبداللَّه اشاره مىكنى و بر لبهاى او مىزنى، چرا اين شعر را زمزمه نكنى كه تو با ريختن خون خاندان آل محمّد و خاموش كردن ستارگان معرفت الهى از فرزندان عبدالمطّلب دل ما را ريش ريش و جان ما را دردناك كردى؟
پدران خود را صدا مىزنى و به اين خيال خام هستى كه ندايت را مىشنوند. صدايت را خواهند شنيد امّا الآن نه، به زودى كه به نزد آنها در دوزخ الهى وارد مىشوى و آن وقت با تمام وجود آرزو مىكنى اىكاش دست و پايت لنگ شده بود و آنچه را انجام دادى هرگز توانش را نداشتى و اى كاش زبانت در آتش ناتوانى مىسوخت و جان ما به آتش زخم زبانهاى كفر آميزت نمىسوخت و آنچه گفتى هرگز بر زبانت جارى نمىشد.
بار الها!
حقّ ما را از دستان غضب باز ستان و انتقام ما را از دامن ظلم بازگير. غضب و لعن خود را شامل حال كسانى كن كه خون خاندان ما را ريختند و ياوران ما را كشتند.
يزيد!
به خدا پوست خود را شكافتى و گوشت بدن خود را پاره پاره كردى و با كولهبارى از گناهِ ريختن خون خاندان پيامبر و هتك حرمت عترت و نزديكانش بر او وارد خواهى شد زمانى كه خداوند اولين و آخرين آنها رإ؛هه در يك جا جمع مىكند و آنها را با تمام پراكندگى كنار هم مىنشاند و حق آنها را از غاصبان مىستاند؛
گمان مبر كسانى كه در راه الهى شربت شهادت نوشيدند مردهاند بلكه زندهاند و پيش پروردگار خود روزى مىخورند.(9)
براى تو همين بس كه خداوند داور است و حضرت محمّد دشمن توست و جبرئيل پشتيبان پيامبر است، كسانى كه تو را پيش انداختند و بر گرده مسلمين سوار كردند خواهند فهميد كه عوضِ بدى نصيبشان شده است و خواهى فهميد كه كداميك از شما جايگاه بدترى دارد و سپاهش زبونتر است. اگر چه سختىهاى روزگار مرا وا داشت تا با انسان پستى چون تو سخن بگويم، اما بدان تو پيش من كمارزش و بىقدر و منزلتى و شايسته سرزنش و ملامت بسيار هستى. چه سازم كه چشمها درياى اشك است و سينهها آتشدان مصيبت. آگاه باش كه جاى تعجّب دارد و من بسيار شگفت زده هستم از اين كه مىبينم بندگان نجيب و برگزيده خدا كه حزب او هستند به دست آزاد شدگان از بندِ بندگى كه حزب شيطانند كشته شوند و جاى بسى تعجّب است كه خون ما از دستهاى پليد آنها مىچكد و دهان آنها از پاره پاره كردن گوشت ما شيرينكام شده است و گرگهاى بيابان به گرد آن بدنهاى پاك و طاهر جمع شوند و مادران بچه كفتارها آن اجساد را به خاك بمالند.
اگر فكر مىكنى ما در دست تو غنيمتى هستيم، روزى كه جز اعمالى كه پيش فرستادهاى برايت كارى نمىكند، خواهى ديد كه باعث زيان تو بودهايم و خداوند تو در حقّ بندگانش ظلم نمىكند. من به درگاه الهى شكايت مىكنم و تكيهگاهم اوست. پس در مقابل چنين قدرتى هر چه مىتوانى حيله و نيرنگ به كار بند و هر چه در چنته دارى بيرون بريز و هر چه توان دارى تلاش كن. اما بدان، به خدا قسم نمىتوانى نام ما را برلب حقپرستان دنيا و ياد ما را در دل آزادگان جهان محو كنى ونوروحى ما را خاموش كنى. به مقام و منزلت ما نخواهى رسيد چوشبپرهاى كه فرسنگها از خورشيد دور است و اين ننگ و آلودگى تو را رها نمىكند.
آيا جز اين است كه رأى و قول تو باطل و دروغ است و روزهاى حكومت و قدرت تو كم و انگشتشمار و آن جمع كه بر گرد تواند پراكنده خواهند شد، روزى كه منادى الهى ندا مىدهد كه لعنت خدا بر ظالمان و ستمكاران باد.
حمد و ستايش مخصوص پروردگار جهانيان است كه براى اولينِ ما سعادت و مغفرت قرار داد و براى آخرينِ ما شهادت و رحمت. از خدا خواستارم كه ثواب و پاداش خود را براى آنها كامل كند و اجر ايشان را روز افزون قرار دهد و ما را نيكو يادگار و جانشينى براى آنها قرار دهد؛ همانا خداوند بخشنده و مهربان است و پروردگار ما را بس است كه نيكو وكيلى است.
يزيد! روزها و شبهاى گذشته، سر بر بالش راحتى گذاشته بود و سخنى اگر مىشنيد از دهان آشنا و اهل مودّت بود و كلامى اگر در گوشش زمزمه مىشد زمزمه يارى و بيعت بود. اما امروز زير تازيانه كلام عمّهات زينب، رگ گردنش باد كرده بود، صورتش سرخ و طاول زده شدهبود. زخم بر روى زخم. زخم عميق و كهنه جنگ بدر و نمكى كه الآن بر آن مىنشست. نه درمانى و نه التيامى؛ چرا كه درمانِ هر چه درد است ايمان است و التيام زخم دوران كفر و جهالت، اسلام و او نه بويى از اسلام برده بود و نه طعم ايمان را چشيده بود.
لحظاتى پيش سرشار از شادى فتح و پيروزى از اين كه مردم را بهچاه اغواى خود افكنده سرمست بر استر شيطان مىراند، امّا اكنون حتى جرأت نداشت به چوبدستى خود نزديك شود و ....
نامه عبيداللَّه كه به دستش رسيد گمان مىكرد ديگر نه خبرى از حسين است و نه اثرى از ناسازگارىهاى او؛ ولى الآن مىديد كه حسين از هميشه زندهتر است و هنوز ضربه قيام حسين بر پشت او تازيانه خفّت مىزند و او چون حيوانى زبون سوارى مىدهد. فكر مىكرد مىتواند شما را آواره هر كوچه و برزن كرده و با نام اسيران جنگ با طاغيان بگرداند و كسب آبرو كرده، بر قدرت و شوكت خود بيفزايد. امّا حالا خوب مىفهميد كه اگر آبرو و شوكتى هم داشته، آن را بر باد داده است. اين را نه تنها او بلكه هر كه در قصر او حاضر بود مىدانست و شما بيشتر از همه.
نگاهى به اطرافيان و نزديكان خود كرد و آنها را فرا خواند تا پيشنهاد دهند كه با شما چه سازند و شما در اين انديشه كه به چه نتيجهاى خواهند رسيد. تو نيز در اين فكر بودى كه انگشت يك مرد شامى كه صورتى سرخ و بر افروخته داشت بر روى تو ثابت ماند.
- يزيد، اى امير مؤمنان! اين كنيز را به من بده.
يا فاطمه!
اجازه بده اين قسمت از تاريخ را نيز بگويم. مىدانم جسارت بزرگى كرد. تحمّل آن براى تو دشوار بود. براى لحظاتى قصر در چشمت واژگون شد. اما مگر مىشود گذشته را بهخاطر سخت و دردآور بودنِ گفت و شنودش فراموش كرد؛ به عكس هر چه زخم عميقتر باشد جاى آن زمان بيشترى مىماند و هر چه خاطرات رنجآورتر باشد بيشتر در ذهن و خاطر باقى مىماند.
تو دامان عمّهات زينب را كه هميشه پناهگاه و مأمن شما در سختىها بود گرفتى. از سر مظلوميت در حالى كه اشك در چشمانت حلقه زده بود گفتى:
- عمّه جان!
يك روز يتيم شدم و امروز بايد كنيز شوم؟
آرامش نگاه عمّه، قرار دل تو شد؛
بعد رو به شامى كرد و فرمود:
- به خدا قسم، گمان باطلى دارى و از اين حرفت پشيمان مىشوى، چنين كارى نه از تو ساخته است و نه از اميرت. يزيد سخت خشمگين شد. از روى تختش برخاست. اطرافيانش را به كنارى زد و گفت:
- به خدا تو گمان باطلى دارى، من اگر بخواهم مىتوانم اينكار را انجام دهم.
- به پروردگار قسم كه او چنين اجازهاى به تو نداده است مگر اين كه از دايره شريعت خارج شوى و دينى غير از اسلام براى خود برگزينى.
- حرفهاى مرا اين گونه پاسخ مىدهى؟ پدر و برادر تو از دين خارج شدند.
- اگر تو مسلمان باشى، با دين خدا و پدر و برادر من هدايت شدهاى، هم خودت و هم پدر و جدّت.
آتش خشم بر هستى يزيد چنگ انداخته بود؛ خوب هيزمى بود براى سوختن. برافروختگى يزيد از غضب از يكطرف و آرامش و وقار عمّهات زينب از سوى ديگر. يزيد گفت:
- گمان باطلى دارى اى دشمن خدا.
- تو اكنون امير هستى، ناسزا مىگويى و قدرت نمايى مىكنى. هر چه مىخواهى بگو.
يزيد ساكت شد. فهميد هر چه فرياد بزند و غوغا به پا كند آبروىخودش را بر باد داده است. آن مرد شامى باز رو به يزيد كرد وگفت:
- اين دختر كيست؟
- فاطمه دختر حسين و آن زن عمّهاش زينب دختر علىابنابىطالب است.
- منظورت اين است كه پدر اين دختر حسين پسر فاطمه و على است؟
- آرى ... آرى.
مرد شامى منظور زينب را از اين كه فرموده بود «پشيمان مىشوى» دانست. سر به زير انداخت و قدم عقب گذاشت؛
- لعنت خدا بر تو باد اى يزيد. خاندان پيامبر را مىكشى و زنان و فرزندانش را به اسيرى مىبرى؟
مرا بگو كه فكر مىكردم آن اسيران غير مسلمانند.
از هر سو كاخ كبر و قدرت يزيد بر سرش آوار مىشد و او لحظهبهلحظه خوارتر مىگرديد.
- اين مرد را بكشيد، گردنش را بزنيد.
كاروانى كه پدرت حسين - سلام بر او - روز عاشورا به راه انداخت هرروز يارى ديگر را مست از عطر شهادت همراه و همگام خود مىكرد و آن نهالى كه در گلخانه كربلا قدم برخاك مقدّس آن سرزمين گذاشت، روز بهروز بارورتر مىشد و هر روز شكوفههاى بيدارى بر شاخسارش بوسه مىزد؛ اما آنها غنچههاى نو رسى بودند كه تيمار بسيار مىخواستند. اگر چه زيبايى و درخشندگى شما چيزى نبود كه بشود آن را پنهان كرد و وقاحت يزيد و يارانش آنقدر آشكار بود كه هر آزادهاى آن را ببيند، اما مردمِ سرگردان و حيران، غريق درياى گمراهى و غفلت بودند.
كسى مىبايست به فكر بهبود زخمهاى چركين مسلمين باشد؛ باغبانى كه هرزهها را وجين كند و گلها را به بار بنشاند.
و كاروان كربلا از لحظهاى كه به راه افتاد اين رسالت را به دوش مىكشيد؛
دردهاى خود را فرياد مىكرد - نه دردهاى خود، بلكه زجرهايى كه بر جان اسلام رفته بود.
كاروانى كه با هزار عقده در سينه و يك دنيا بغض در گلو از هر پنجره كه پيش رو داشت زخمهاى خود را آواز مىكرد - و نه زخمهاى خود بلكه طاولهايى كه بر گرده مسلمين بود و هنوز تازيانه زر و زور بر آن مىنشست - يك روز كوفه بود و زينب، كاخ عبيداللَّه بود و فريادهاى ويرانگر على؛ و روز ديگر كاخ يزيد بود و طوفان كلام زينب، شام بود و خطبه آتشين على. آنروز كه در مسجد شام، يزيد سخنرانى را به وعده زر و سيم به بالاى منبر فرستاد تا بر جدّت على بن ابىطالب و پدرت حسين ناسزا بگويد و آن مرد بدبخت چنين كرد، يزيد از خوشحالى در پوست خود نمىگنجيد. احساس مىكرد به زخمهاى كهنهاى مرهم گذاشتهاند. شيرينى انتقام عقلش را ربوده بود، اما برادرت على از خشم برافروخته شده بود؛ از اين كه مىديد به على بن ابىطالب جانشين پيامبر، برادر او و محبوب و معشوق او جسارت مىشود و در عوض بهناحق يزيد و خاندانش مدح مىشوند.
على برخاست، با برخاستن على يزيد نيز ناخودآگاه برخاست. فكر نمىكرد اينجا ديگر على حرفى براى گفتن داشته باشد. همينكه احساس كرد نگاه مردم او را نشانه رفته است زود نشست. على رو بهسخنران گفت:
- واى بر تو اى خطيب.
خشم خداوند را در مقابل شادى و رضايت مخلوق خدا براى خود خريدى؛ جايگاه پر آتشى در انتظار توست.
يزيد!
اجازه بده بالاى اين تخته پارهها بروم و سخنى بگويم كه خدا خشنود شود و مردم حاضر اجر و ثوابى ببرند.
درست همين هم بود، منبر تا زمانى منبر است كه بر آن ستايش حق و درود بر پيامبر و جانشينان به حق او باشد وگرنه آنچه كسى با بغض آل طاها بر آن نشيند تختهپارههايى بيش نيست. همانگونه كه قرآن زمانى قرآن است كه در كنارش اهل بيت پيامبر بيانگر و هم ثقل آن باشند و الّا كاغذ و مركبى بيش نيست. على مىخواست سخن بگويد و يزيد بر خود مىترسيد، ولى مردم هم اصرار داشتند و از هر سو كسى حرفى مىزد؛
- يا امير المؤمنين!
اجازه بده بالاى منبر برود تا ببينيم چه حرفى براى گفتن دارد.
حتى نزديكان و اطرافيان يزيد مشتاق شنيدن سخنان على بودند و اصرار آنها يزيد را خشمگين مىكرد.
- اگر او بالاى منبر برود پايين نمىآيد تا اين كه مرا و آل ابوسفيان را رسوا كند.
- او جوانى بيش نيست، چگونه چنين كارى از او بر مىآيد؟
- آرى او جوان است امّا از خانوادهاى است كه علم و حكمت را با شير مادر مىنوشند.
اما مگر مىشود در مقابل سيل جمعيت ايستاد هر چند يزيد باشى. كم كم سر و صداى مردم بلند شد و يزيد چارهاى جز تن سپردن به امواج خروشانِ خواستِ مردم نداشت. على بالاى آن چوبهايى كه به شكل منبر بودند رفت و شروع به سخن كرد، خدا را ستايش كرد و او را ثنا گفت و ادامه داد:
اى مردم!
خداوند شش گوهر ارزشمند به ما عنايت فرمود و خاندان ما را با هفت فضيلت بر ديگران برترى داد. امّا آن شش گوهر علم، حلم، بخشش، فصاحت، شجاعت و محبت در قلوب مؤمنان است و بدان سبب ما بر ديگران برترى داريم كه پيامبرِ برگزيده خدا، محمّد صدّيق، على مرتضى، جعفر طيّار، حمزه شير خدا و رسول خدا و دو سبط امّت اسلام حسن و حسين از خاندان ما هستند.
هركس مرا مىشناسد كه هيچ، اما هر كس مرا نمىشناسد من حسب و نسب خودم را برايش باز مىگويم.
اى مردم!
من فرزند مكه و منا و زمزم و صفا هستم؛
من فرزند كسى هستم كه حجر الاسود را با رداى خويش حمل كرد؛
من فرزند بهترين كسى هستم كه لباس احرام پوشيد و سعى صفا و مروه كرد و خانه خدا و محبوب خود را طواف نمود؛
من فرزند كسى هستم كه بهترين حج را به جا آورد و زيباترين لبّيك را به درگاه الهى گفت؛
من فرزند پيامبر برگزيدهاى هستم كه با براق به معراج رفت و در ليلةالاسراء از مسجد الحرام به مسجد الاقصى در آسمان راه پيمود؛
من فرزند كسى هستم كه جبرئيل، فرشته امين الهى، او را به سدرةالمنتهى برد و او آنقدر به مقام ربوبى نزديك شد فكانَقابَ القوسين أو أدْنى!
من فرزند كسى هستم كه با ملائكه و فرشتگان آسمان نماز گزارد و خداوند بر او وحى نازل كرد، من فرزند محمد مصطفى هستم. من فرزند كسى هستم كه با دو شمشير پيش دو چشم رسول خدا شمشير مىزد و با دو نيزه بر قلب دشمن ضربه مىزد. دوبار هجرت كرد و دو بار با پيامبر دست بيعت داد و در بدر و حنين جنگيد و يك چشم بر هم زدن بهوحدانيت خدا كفر نورزيد....
من فرزند نور مجاهدان، زينت عابدان، تاج سرِ گريه كنندگان، صبورترين بردباران و برترين قيام كنندگان از آل ياسين هستم.
من فرزند كسى هستم كه جبرئيل او را تأييد كرد و ميكائيل يارىاشنمود....
من فرزند اولين مسلمان كه به دعوت پيامبر لبّيك گفت هستم و او پيشاهنگ اوّلين مسلمانان بود. در هم كوبنده و خورد كننده تجاوزگران و نابود كننده مشركان بود و تيرى از تيردان الهى بر چشم منافقان و زبان حكمت عابدان، ياريگر دين خدا و به بار نشاننده اوامر الهى بود....
من فرزند قطع كننده نسب جاهلى و متفرّق كننده گروههاى كفر و نفاق هستم، كسى كه بهشت خود را براى او آماده مىكند ... شير خدا كه در جنگ آنگاه كه نيزهها او را دوره مىكردند شمشير مىزد، شير حجاز بود و سيّد و سالار عرب ....
مكّى، مدنى، بدرى، احدى، مهاجر، پدر دو سبط امّت پيامبر حسن و حسين بود،
او على بن ابىطالب جدّ من است.
من پسر فاطمه زهرا، بزرگ بانوى بانوان جهان هستم، من فرزند....
آتشى كه خانمان عبيداللَّه را در كوفه در بر گرفت، آنروز به دامان يزيد خاكستر رسوايى نشاند و شام اين شهر هبوط وجدان و رخوت اسلام به اشتياق غمزه برادرت على جان گرفت. يزيد نمىتوانست باور كند، اما چه مىخواست و چه نمىخواست صداى گريه از هر سو برخاسته و مردم بر غريبى و مظلوميت فرزند پيامبر خويش مىگريستند.
جاى صبر نبود، اگر يزيد لحظهاى تأمّل مىكرد از ايوان حكومت پرآوازهاش با سر به دره نيستى سقوط مىكرد. مؤذّن با اشاره يزيد برخاست و با فرمان او شروع به گفتن اذان كرد. مهم نبود زمان اذان فرا رسيده يا خير، بناى حكومت بنىاميّه بر بىجايى گذاشته شده بود.
- اللَّه أكبر ... اللَّه أكبر.
ياد و نام خدا قوّت دل على شد و بزرگى ذكر خدا او را سرافراز كرد.
- هيچ چيز بزرگتر از خدا نيست.
- أشهد أن لاإله إلّا اللَّه.
- مو، پوست، گوشت و خون من به يكتايى خداوند شهادت مىدهد - گرچه تو و اميرت تنها به زبان مىگوييد.
- أشهد أن محمّداً رسول اللَّه.
- يزديد!
محمّد جدّ من است يا جدّ تو؟ اگر گمان مىكنى جدّ توست دروغگو و كافر هستى و اگر به اين باور هستى كه او جدّ من است، چرا خاندان او را كشتى؟
اذان در ميان هقهق مردم در كوچه پس كوچههاى شهر پيچيد و فرياد مظلوميت و آزادگى على تا عرش را نورافشانى كرد. با تمام شدن اذان، يزيد سرشكسته و زبون با زحمت قد به زير اين شكست راست كرد و به نماز ايستاد و سر به سجده برخاك پاى ابليس گذاشت.
نفسى كه از زمان برخاستنِ على در سينه مسجد حبس شده بود حالا به صورت آهى آزاد شده و تمام شام را فرا گرفته بود، آه آتشينى كه جلال و شكوه پوشالى يزيد را به باد فنا سپرد؛ و قلبهاى مردم كه براى شنيدن سخنان على از حركت ايستاده بود حالا دوباره به تپش افتاده بود، تپشى كه ستون حكومت غصبى بنى اميّه را كه بر رعب و وحشت و خفقان افراشته شده بود به لرزه وا داشت.
يا فاطمه!
خوب مىدانى اين علىِ در شام همان علىِ در مدينه بود.
على بن ابىطالب مظلومانه براى حفظ ميراث نبوى و به مصلحت اسلام صبورى كرد و سخن نگفت؛ و على بن الحسين غريبانه براى آنكه سنّت پيامبر بماند و اسلام جان بگيرد لب به سخن گشود.
على بن ابىطالب استخوان كيد منافقان در گلو و خار ظلم غاصبان حكومت و خلافت در چشم، بردبارى ورزيد و افشا نكرد تا بر مأذنه بانگ محمّد رسول اللَّه در تمام زمانها بلند شود،
و على بن الحسين طناب اسارت يزيد در دست و زخم و جراحت جنايت بنى اميّه در سينه، فرياد برآورد و با افشاگرى خود، كوس رسوايى آل ابوسفيان را به صدا در آورد تا بار ديگر نداى محمّد رسول اللَّه از گلوى حق پرستان و آزادگان بر بام شهر و ديار مسلمين شنيده شود.
يزيد، يزيدِ چند روز پيش نبود. ديگر نه شوكتى براى باليدن داشت و نه آبرويى براى به خود نازيدن. تنها در خلوت مىتوانست زهر انتقام خود را بريزد، البته اگر صداى گريه و ناله زنان حرامسراى او اجازه مىداد.
مجالس شرب خمر برپا مىكرد و نزديكان خود را فرا مىخواند، سر پدرت حسين را پيش رو مىگذاشت - زبانم لال - به عيش و نوش مىپرداختند.
در يكى از جلسات، سفير كشور روم حاضر بود و از اين كه بر سر خوان حرام يزيد، سرى نورانى را مىديد تعجب كرد، به او گفت:
- اى امير عرب! اين سرِ كيست؟
- شراب بنوش و شاد باش. چه كار با اين سر دارى؟
- زمانى كه به كشورم باز گردم پادشاه روم از هر چيز كه ديدهام از من سؤال مىكند. دوست دارم حكايت اين سر را براى او باز گويم تا در شادى با تو شريك باشد.
- اين سر حسين پسر على بن ابىطالب است.
- مادر او كيست؟
- فاطمه دختر رسول خدا.
چشمهاى آن مرد مسيحى از تعجّب گرد شد.
- واى بر تو و دين تو. من آيين بهترى دارم. پدر من از نوادگان داوود است و بين حضرت داوود و پدرم، پدران بسيارى هستند. مسيحيان مرا بزرگ مىدارند و از خاك پايم براى تبرّك بر مىگيرند كه من از نوادگان داوودِ پيامبر هستم. آنوقت شما پسر دختر پيامبرتان را مىكشيد در حالى كه تنها بين اين پسر و پيامبر يك واسطه است. اين چه آيينى است كه شما داريد؟
مسيحيان جاى پاى مركب عيسى را گرامى مىدارند. مىبوسند و برگردش مىچرخند و حاجاتشان را از خداوند مىطلبند. واى بر شما.
يزيد از اين كه اين مرد مسيحى موى دماغش شده و او را آماج توهين قرار داده بود عصبانى شد.
- اين مرد مسيحى را بكشيد كه اگر به كشور خود برگردد، ما را رسوا مىكند.
چهره مرد نصرانى روشن شد و برق خوشحالى از چشمانش پريد.
- مىخواهى مرا بكشى؟ مىدانستم. ديشب پيامبر شما را در خواب ديدم كه به من فرمود: اى مرد مسيحى! تو از اهل بهشت هستى و من از سخن ايشان حيران شدم. الآن شهادتين را مىگويم؛ و گواهى مىدهم كه جز خداوند يكتا، خدايى نيست و محمّد رسول و فرستاده اوست.
پيامبر به آن مرد مسيحى وعده بهشت داده بود، همان پيامبرى كه پدرت را كشتى نجات غريقان بحر گمراهى و چراغ هدايت شبهاى ظلمانى غفلت و معصيت معرفى كرده بود. آن مرد برخاست. سر حسين را در آغوش كشيد و شروع به گريه كرد تا اين كه با ضربه شمشيرِ سربازان يزيد سرش به سويى پرتاب شد؛ خدا رحمتش كند.
رسالت سنگينى بر دوش شما بود و بار سنگين آن را از كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام به جان خريديد. استقامت گام كاروان شما بود كه عزيمت بنىاميّه بر خاموشى چراغ خانه آل طاها را به هزيمت نشاند و فريادهاى برخاسته از سرِ درد شما بود كه گلوگاه حكومت يزيد را مىفشرد تا عربدههاى مسلمانى و اسلام خواهى او را خاموش كرد. حركت شما پرده از حقيقت او برداشت و صبح تا شام عاشورا را به دست تاريخ سپرد. در طول اين سفر، شعاع خورشيد روى حسين، نگاهبان حريم شما بود و شما پروانگان جان سوخته بر گرد اين شمعِ برافروخته.
يزيد مفلوك و بيچاره در مرداب فساد خود گرفتار شده بود و هر چه بيشتر تلاش مىكرد و دست و پا مىزد، زحمات مذبوحانه او رسوايى بيشترى بر دامنش برجا مىگذاشت.
يزيد، بهتر ديد كه شما از شام برويد. باز گرديد به مدينه.
مدينه طاقت دورى شما را نداشت و در اشتياق حضورتان، هر صبح تا شام به افق بيابان چشم مىدوخت و روزى ديگر با چهرهاى سوختهتر و دلى منتظرتر. امّا مدينه انتظار مىكشيد كاروانى را كه ساربان آن پير عشق و عاشقى، حسين باشد.
كوچههاى مدينه به اين اميد سرِ پا مانده بود كه بار ديگر گذر سروقامت عباس به آنها سرافرازى بخشد. محلّه بنىهاشم خود را براى بوسه بر گامهاى قاسم و عبداللَّه، اين دو يادگار حسن - سلام بر او - آمادهمىكرد. زمين مدينه اگر صبورى مىكرد، به اين آرزو بود كه بار ديگر گهواره على اصغر را در آغوش خويش بگيرد و عبور باد در كوچه پس كوچههاى مدينه براى او لالايى بخواند....
مدينه در التهاب رسيدن شما بود و شما در انتظار رسيدن به مدينه.
چه سخت است بى حسين به مدينه باز گشتن....