loading...
حسن محمدی
آخرین ارسال های انجمن
حسن محمدی بازدید : 184 دوشنبه 12 مهر 1395 نظرات (0)

داستان های عجیب آخوند مظفرالدین شاه (+عکس)
 استخاره چاره ساز آخوند مقرب مظفرالدین شاه
آخوند مقرب مظفر الدین شاه که بسیار نیز به وی معتقد بوده است. بعضی تاریخ نویسان داستان‌های عجیبی را از این روحانی نقل کرده اند که تمییز و تشخیص، درستی از نادرستی این روایات تاریخی مبرهن نیست. ولی یا از روی حسد و کینه نقل شده و یا واقعا این مرد یک روحانی نمای زبردست بوده که توانسته دل از شاه ببرد و از کسوت مقدس روحانیت برای خود دکان درست کرده و ثروتی به هم زند.

مظفرالدین شاه,آخوند مقرب مظفر الدین شاه,دوران سلطنت مظفرالدین شاه

داستان نقل شده به شرح زیر است:
«هر وقت هوا بنای رعد و برق را می‌گذاشت شاه فوراً در قعر اطاق پستوئی که به هیچ جا روزنه نداشت و تاریک بود مخفی شده فورا عقب سید بحرینی و پسرهایش می‌فرستاد و از ترس زیر عبای سید بحرینی قرار می‌گرفت و دست به دامان آنها می‌شد، الله و لبیک می‌گفت.آنها یاجدا یاجدا می‌گفتند و شاه مثل همان ابر بهاری گریه می‌کرد و مشغول نذورات و بخشش می‌شد».

حسن محمدی بازدید : 189 یکشنبه 06 تیر 1395 نظرات (0)

داستان های آموزنده

 

روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود وپیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود


و به بازرگان گفت :


از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی که تاجر نپذیرفت وپیرزن  رفت  ..


سپس تاجر به معاونش سپردکه آدرس آن خانم را پیدا کند وبرایش یک بشکه عسل ببرد  ...

آن مرد تعجب کرد وگفت


ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی .


تاجر جواب داد :


ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند ومن در حد و اندازه خودم به او میدهم  ..                   

اگر کسی که صدقه میداد به خوبی میدانست  ومجسم میکرد که صدقه ی او پیش از دست نیازمند در دست خدا قرار می گیرد، لذت صدقه دهنده  بیش از لذت گیرنده بود.


این یک معامله با خداست.

 

منبع:maryamjo0n.mihanblog.com

حسن محمدی بازدید : 169 یکشنبه 06 تیر 1395 نظرات (0)

داستانهای کوتاه

 

 خوردن خربزه بدون اجازه شاه قاجار بهانه ای برای تنبیه خاطیان شد. غافل از اینکه دست روزگار همین تهدید آقامحمدخان را بهانه ای برای قتل او قرار داد.


آقا محمدخان قاجار سرسلسله پادشاهان قجری است که زندگی‌اش با حوادث عجیب و جالبی گره خورده است، او که با بر انداختن سلسله زندیه به قدرت رسید، سرانجام در جریان لشگر کشی بیرون راندن سپاه روس ها از ایران کشته شد.


عبدالله مستوفی در کتاب شرح زندگانی من که یکی از منابع مهم در مطالعه دوران قاجاریه محسوب می‌شود، دلیل به قتل رسدن او را این‌گونه شرح می‌دهد:


«در ایام محاصره شوشا، مقداری خربزه برای شاه آورده بودند که تحویل آبدار خود نموده و امر داده بود که هر وعده مثلا نصف یک دانه از آن‌ها را که یک ظرف می‌شود در سفره غذای او بگذارند. خربزه‌ها زودتر از حسابی که شاه داشته است تمام می‌شود.


شاه تاریخ روز آوردن خربزه‌ها و این‌که چند دانه آن به مصرف رسیده و چند دانه آن باید باقی باشد دقیقا تعیین می‌کند و از آبدار باقیمانده را مطالبه می‌نماید. آبدار هم نجات را در حقیقت‌گویی می‌پندارد و اعتراف می‌کند که با دو نفر از پیشخدمت‌ها آن‌ها را خورده‌اند.


شاه برای همین جرم، امر به کشتن هر سه نفر می‌دهد. بعد از آن که به خاطر او می‌آورند که شب جمعه است، اعدام آن‌ها را به صبح شنبه محول می‌نماید و چون محکومین به تجربه می‌دانستند که حکم شاه استیناف‌پذیر نیست، شب شنبه سه نفری وارد اتاق خواب او شده کارش را می‌سازند و جواهرهای سلطنتی را برداشته فرار می‌کنند.»

 

منبع:bartarinha.ir

حسن محمدی بازدید : 168 یکشنبه 06 تیر 1395 نظرات (0)

داستان کوتاه ثروت واقعی

 

مردی خسیس تمام دارایی اش را فروخت و طلا خرید.


او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد.


او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد.


تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد.


همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت.


روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت.

 

او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد.


رهگذری او را دید و پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟


مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. رهگذر گفت:


این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست،


تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟


ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است.


اگر خداوند به زندگی شما برکتی داده است و شرایط مناسبی دارید پس به فکر دیگران نیز باشید.


بخشش مال همچون هرس کردن درخت است پول با بخشش زیادتر و زیادتر می شود.


دارایی شما حساب بانکیتان نیست.


دارایی شما آن مقدار از ثروت و داشته هایی است که برای یاری رساندن دیگران به گردش درمی آورید.

 

منبع:yekibood.ir

حسن محمدی بازدید : 142 یکشنبه 06 تیر 1395 نظرات (0)

حکایت شیخ و مریدان

 

شیخ و مرید فرصت سوز
یکی از مریدان مشغول صرف غذا بودندی که شیخ از او پرسید: آیا غذا میخوری؟
مرید گفت بلی.
شیخ پرسید آیا گرسنه ای؟
مریدگفت بلی.
شیخ پرسید آیا پس از صرف غذا سیر خواهی شد؟
مرید گفت بلی.
شیخ شمشیر برکشید و مرید را به دو نیم کردندی. سپس فرمود به خدا قسم از ما نیست کسی که فرصت پ نه پ را از دست دهدندی…
مریدان جملگی کپ کردندی و هفت شبانه روز به همان منوال گذراندند.

حسن محمدی بازدید : 386 پنجشنبه 20 خرداد 1395 نظرات (1)

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.

حسن محمدی بازدید : 174 جمعه 14 خرداد 1395 نظرات (1)

داستان جالب راننده اتوبوس

 

مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
 
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود.

حسن محمدی بازدید : 215 شنبه 29 آذر 1393 نظرات (0)



یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد.بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند.

اتفاقا فردای آن روز؛اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت.

ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند.پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود.به تدریج ...

بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند.درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی بدر رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت.


در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد.بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛تا بدین پایه رسیدی!

درویش پادشاه شده گفت:ای یار عزیز در عوض تبریک؛تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!

رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم!

حسن محمدی بازدید : 152 چهارشنبه 26 آذر 1393 نظرات (0)

نقل است شاه عباس صفوي، رجال كشور را به ضيافت شاهانه ميهمان كرد و به خدمتكاران دستور داد تا در سر قليان ها بجاي تنباكو، از سرگين اسب استفاده كنند. ميهمان ها مشغول كشيدن قليان شدند و دود و بوي پهنِ اسب، فضا را پر كرد اما رجال از بيم ناراحتي‌ شاه پشت سر هم بر ني قليان پُك عميق زده و با احساس رضايت دودش را هوا مي دادند! گويي در عمرشان، تنباكويي به آن خوبي‌ نكشيده اند!


شاه رو به آنها كرده و گفت: «سرقليان ها با بهترين تنباكو پر شده اند. آن را حاكم همدان برايمان فرستاده است.»


همه از تنباكو و عطر آن تعريف كرده و گفتند: «براستي تنباكويي بهتر از اين نمي‌توان يافت.»


شاه به رئيس نگهبانان دربار، كه پك هاي بسيار عميقي به قليان مي زد، گفت: « تنباكويش چطور است؟»


رئيس نگهبانان گفت: «به سر اعليحضرت قسم، پنجاه سال است كه قليان مي كشم، اما تنباكويي به اين عطر و مزه نديده ام!»


شاه با تحقير به آنها نگاهي‌ كرد و گفت: «مرده شوي تان ببرد كه بخاطر حفظ پست و مقام، حاضريد بجاي تنباكو، پِهِن اسب بكشيد و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه كنيد.»


منبع:mgtsolution.com

حسن محمدی بازدید : 200 پنجشنبه 23 مرداد 1393 نظرات (0)

آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.

پرسید : چه می کنی؟

گفت : خانه می سازم.

پرسید : این خانه را می فروشی؟

گفت : آری.

تعداد صفحات : 8

درباره ما
Profile Pic
سایتی با امکانات بروز - با آپدیت هفتگی - با تبادل اطلاعات و آماده برای تبادل اطلاعات در مورد صنعت لبنیات
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    این سایت تا چه حد انتظارات شما رو برآورده کرده؟
    صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2970
  • کل نظرات : 86
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 288
  • آی پی امروز : 115
  • آی پی دیروز : 115
  • بازدید امروز : 475
  • باردید دیروز : 352
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,799
  • بازدید ماه : 6,789
  • بازدید سال : 79,630
  • بازدید کلی : 2,294,392
  • کدهای اختصاصی


    ختم صلوات

    ابزار نمایش اوقات شرعی

    وضعیت آب و هوا

    حديث تصادفی

    آیه الکرسی
    ترجمه آیه الکرسی
    خداست که معبودى جز او نیست؛ زنده و برپادارنده است؛ نه خوابى سبک او را فرو مى‌گیرد و نه خوابى گران؛ آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است، از آنِ اوست. کیست آن کس که جز به اذن او در پیشگاهش شفاعت کند؟ آنچه در پیش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مى‌داند. و به چیزى از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمى‌یابند. کرسى او آسمانها و زمین را در بر گرفته، و نگهدارى آنها بر او دشوار نیست، و اوست والاى بزرگ. * در دین هیچ اجبارى نیست. و راه از بیراهه بخوبى آشکار شده است. پس هر کس به طاغوت کفر ورزد، و به خدا ایمان آورد، به یقین، به دستاویزى استوار، که آن را گسستن نیست، چنگ زده است. و خداوند شنواى داناست. * خداوند سرور کسانى است که ایمان آورده‌اند. آنان را از تاریکیها به سوى روشنایى به در مى‌برد. و [لى‌] کسانى که کفر ورزیده‌اند، سرورانشان [همان عصیانگران=] طاغوتند، که آنان را از روشنایى به سوى تاریکیها به در مى‌برند. آنان اهل آتشند که خود، در آن جاودانند