شخصى به حضور پيامبر (صلى الله عليه وآله ) آمد و مسلمان شد، پس از مدتى به حضور آن حضرت رسيد و عرض كرد: آيا توبه من قبول است ؟. |
با سلام و تشکر از شما بازدید کننده عزیز
برای استفاده از مطالب جدید می توانید به سایت اصلی مراجعه نمایید
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
1 | 1507 | aminmoin |
![]() |
1 | 1153 | aminmoin |
![]() |
1 | 371 | aminmoin |
![]() |
0 | 1358 | hasanmohamadi |
![]() |
0 | 1307 | hasanmohamadi |
![]() |
0 | 1649 | hasanmohamadi |
![]() |
0 | 1355 | hasanmohamadi |
![]() |
0 | 1197 | hasanmohamadi |
![]() |
0 | 1225 | hasanmohamadi |
![]() |
0 | 1644 | hasanmohamadi |
![]() |
0 | 1182 | hasanmohamadi |
شخصى به حضور پيامبر (صلى الله عليه وآله ) آمد و مسلمان شد، پس از مدتى به حضور آن حضرت رسيد و عرض كرد: آيا توبه من قبول است ؟. |
با من حرف بزن؛
پشت روزها و شبهاى مظلوميتت نشستهام به انتظار اينكه حرفهايت را بشنوم. آمدهام به درگاه تو تا خاك گامهاى عنايت تو را به چشم بكشم. آمدهام تا بعد از چهارده قرن غربت، حكايت غريبىات را برايم روايت كنى. مىدانم نه تو توان بيانش را بتمامه دارى و نه من شكيبايى شنيدنش را.
تو بر افلاك نشستهاى و حاملان عرش الهى قمريان شاخسار رحمت تواند!
و من بر خاك زانوان غم در آغوش به سوگ جراحت سرزمين كربلا نشستهام.
انتظار شنيدن صداى تو را ندارم، امّا خوب مىدانم اگر بخواهى تكتك كلماتت كه از فراز سنگين و پرغصهاى از تاريخ حكايت مىكند بر قلب من حك مىشود.
كوچه باغهاى تنگ و تاريك مدينه، زير نور بىرمق ماه، در هالهاى از تاريكى فرو رفته است. ديوارهاى گلى، با آن درهاى چوبى كه از شدت اشعههاى خورشيد، رنگ باختهاند، چهره خسته و قديمى شهر را، جلوه خاصى بخشيدهاند. شهر در بستر شگفتانگيز شب، به شهر مردگان مىماند. تنها، گاه نجواى مرغى در دل نخلستانهاى اطراف مدينه، پيكر اين سكوتِ وهمانگيز را مىخَلَد.
در ميان اين كوچههاى تنگ و تاريك، مردى خسته از گذر ايام، باكولهبارى از خاطرهها و تلخكامىها، اما استوار و مصمم، گام برمىدارد. درپىاو، بانويى بر مركبى نشسته، خاموش و آرام، روان است. از دور مىپندارى سالهاى بىشمارى از بهار زندگى را پشت سر دارد. از نزديك بهراحتى مىتوان خطوط درهم رنج و غصه را در چهرهاش خواند؛ اما برسراسر وجودش آميختهاى از بزرگى و عظمت سايه افكنده است. دوكودك زيبا و دلربا نيز آنان را همراهى مىكنند. در چشمهاى كوچك و درخشانشان، خواب لانه كرده است. به زحمت پيكر خود را به پيش مىرانند. دست در دست يكديگر دارند و مهربان و صميمىاند.
- دختر عزيز و دلبندم! بيا به آغوش من! مدتهاست كه چشمهاى ملتمسم انتظار مقدمت را مىكشند. بشتاب!
- پدر مهربانم! به خدا قسم! من به ديدار تو علاقهمندترم!(1)
فاطمه(س) آرام چشمهايش را گشود و لحظهاى به سقف خيره شد. پدرش بود كه او را به سوى خود خوانده بود. اما چه زيبا و فرحبخش! پيامبر(ص) را ديده بود كه در قصرى كه از دُرّ و مَرمَر سفيد ساخته شده بود و تمامى فضا را روشن كرده بود، انتظار او را مىكشيد. چهرهاش بازشد. گويى روحى تازه در كالبدش دميده بودند. مدتها بود كه طعم خوشحالى را نچشيده بود. دريافت كه در آستانه تولدى نوين قرار دارد و دفتر زندگانى غمبارش، تا چندى ديگر بسته خواهد شد. سخن پيامبر(ص) در آن لحظههاى آخر كه فرموده بود:
«...هرگاه شاخ شيطان ظاهر شد؛ هر وقت افعىهاى پليد مشركين، دهان باز كردند؛ پيامبر(ص) برادرش على(ع) را در كام آنان افكند. او روگردان نمىشد تا آنكه دشمنان را سخت پشيمان كند و شراره آتش آنان را با ذوالفقارش سرد و خاموش. او كسى است كه از تلاش در راه خدا رنجها ديده و هميشه در اجراى اوامر كوشيده است. نزديكترين به رسولِخداست و مولاى دوستان خدا، هميشه آماده و سختكوش...»(1)
ديوارها مىلرزيد. به سقف مسجد نگاه كردم، خود را بهزحمت روى ستونها نگاه مىداشت. فرو نمىريخت. شايد فكر مىكرد اين گوشهاى سنگى، اين بتهاى انسان نما، با شنيدن فرياد من، با شنيدن وصف تو، به سمت تو مىآيند، دستان بستهات را باز مىكنند، دورت حلقه مىزنند، بر مصيبت پيامبر تسلّايت مىدهند، حكومت را -هر چند ارزشش براى تو از لنگه كفش وصله دار هم ناچيزتر است- اين امتداد رسالت پدرم را به تو مىسپارند....
چشمانش پر از ترس شد و نفسش در سينه حبس. دستش را فشردم. راستش من هم ترسيده بودم. دختر زبير هم. ولى او يك فرشته هفتساله بود، فراتر از هفت آسمان صلابت. متوسل به اعماق چشمان او بوديم كه برفراز بيابان گم شده بود. صداى تو را كه شنيد، نفسش را آزاد كرد و مراشاد.
- «آرى، ابوسفيان! غلامت «اسود» را من به خاك سياه نشاندم. با اجازه كسى كه اجازه من دست اوست. چون مانع رفتنم شد.تو هم عبرت بگير و جانت را بردار و ببر، وگرنه تا لحظه ديگر تو هستى و شنهاى بيابان، كه به خونت رنگين شده...»(1)
- «امّ ملدم! اُخرجى عن رسول الله(ص)».
اين صداى تو بود. ديگر باورم مىشود كه تو بر بالينم نشستهاى و اين دستان توست كه روى سينهام آيينه شفا مىكارد. پلك نمىزدم، تا تجسّم روشنت، زير چشمانم باقى بماند. گرمم بود و پيشانىام غرق عرق. شميم صحابه در اتاق پيچيده بود و عطر زلال تو. همين كه لبهاى مليحت گشوده شد كه: «اى تب! بيرون شو از پيامبر خدا...» اصحاب به شهود شفاى من از دستان تو رسيدند و تب من به فنا پيوست.(1)
طبيب دردهاى پيغمبر(ص)!
نه. نه. تو خودت مرهم بودى. قربان دستانت! تو را دوست نمىدارد مگر مؤمن و دشمنىات نمىكند الّا منافق.(2) تو را پروردگار عالميان، به بهانه رفع بلا از زمين آفريد؛ كه آسمانها را از تصدّق سر تو بنا نهاد. آسمان نگهبان وسعت تو بود. روزى كه زير آبى بلندش خم شدى. كفشهايت را بيرون آوردى و به نماز وسيع خود اقتدا كردى. تو غرق در خدا شدى و ملائك مست حضورت شدند. آسمان زير چشمى به كفشهايت مىنگريست كه مدّتها بود، به آن غبطه مىخورد.
«محّمد حنفيه» فرزند علىبن ابىطالب(ع) است. البته مادر وى فاطمه(س) نيست. وى در جنگ جمل، علمدار لشكر بود. على(ع) به او فرمان حمله داد. محمد حنفيه حمله كرد، ولى دشمن با ضربات نيزهوتير جلو علمدار را گرفت. در نتيجه محمد از پيشروى بازماند.حضرت خود را به او رساند و فرمود: «از ضربات دشمن مترس، حمله كن.»
وى قدرى دوباره پيشروى كرد، ولى باز متوقف شد. على(ع) از ضعف فرزندش سخت آزرده خاطر شد. نزديك او آمد و با قبضه شمشير به دوشش كوبيد و فرمود: «اين ضعف و ترس را از مادرت بهارث بردهاى.»
يعنى من كه پدر تو هستم ترسى ندارم.(6)
رسول اكرم(ص) در مورد انتخاب همسر، كه نقش اساسى در تربيت فرزند دارد مىفرمايد: «موقع انتخاب همسر دقت كن كه فرزندت را در رحم چه شخصى مىخواهى قرار دهى.»
على(ع)در مورد شخصيت بزرگ و الهى خويش كه آن را مديون تربيتهاى نبى گرامى اسلام(ص) مىداند مىگويد: «شما قرابت مرا باپيغمبر(ص)و منزلت مخصوصى كه نزد آن حضرت داشتم به خوبى مىدانيد. طفل خردسالى بودم كه پيغمبر(ص) مرا در دامان خود مىنشاند، در آغوشم مىگرفت و به سينه خود مىچسباند. گاهى مرا در بستر خواب خود مىخوابانيد و از مودت، صورت به صورت من مىساييد و مرا به استشمام بوى لطيف خود وا مىداشت. براى من هرروز از سجاياى اخلاقى خود، پرچمى مىافراشت و امر مىفرمود تااز رفتار وى پيروى كنم.»(4)
حضرت امام حسين(ع) در جواب «عبيداللهبنزياد» كه او را دعوت به سازش كرده بود فرمود: «دامنهاى پاكى كه مرا تربيت كردهاند، از پذيرش ذلّت ابا دارند.»
روزى على(ع) در منزل بود و فرزندانش عباس و زينب، كه آنزمان خردسال بودند، در دو طرف آن حضرت نشسته بودند. على(ع) به عباس فرمود: بگو يك.
- يك.
- بگو دو.
عباس عرض كرد: حيا مىكنم با زبانى كه يك گفتهام، دو بگويم.
على(ع) براى تشويق و تحسين وى، چشمهايش را بوسيد.
سپس حضرت به زينب كه در طرف چپ نشسته بود، توجه فرمود. زينب عرض كرد: پدر جان، آيا ما را دوست دارى؟
حضرت فرمود: بلى، فرزندان ما پارههاى جگر ما هستند.
زينب گفت: «دو محبت در دل مردان با ايمان نمىگنجد: حب خدا و حب اولاد. ناچار بايد گفت: حب به ما شفقت و مهربانى است و محبت خالص مخصوص ذات لايزال الهى است.»
حضرت با شنيدن اين حرف به آن دو، مهر و عطوفت بيشترى مىفرمود و آنان را تحسين و تمجيد مىكرد.
رسول اكرم(ص) فرمود: «پدرىكه باگاه محبتآميز خود فرزند خويش را مسرور مىكند، خداوند به او اجر آزاد كردن بندهاى را عنايت مىفرمايد.»
تعداد صفحات : 7