loading...
حسن محمدی
آخرین ارسال های انجمن
حسن محمدی بازدید : 259 شنبه 12 مرداد 1392 نظرات (0)

- دختر عزيز و دلبندم! بيا به آغوش من! مدت‏هاست كه چشم‏هاى ملتمسم انتظار مقدمت را مى‏كشند. بشتاب!
- پدر مهربانم! به خدا قسم! من به ديدار تو علاقه‏مندترم!(1)
فاطمه(س) آرام چشم‏هايش را گشود و لحظه‏اى به سقف خيره شد. پدرش بود كه او را به سوى خود خوانده بود. اما چه زيبا و فرح‏بخش! پيامبر(ص) را ديده بود كه در قصرى كه از دُرّ و مَرمَر سفيد ساخته شده بود و تمامى فضا را روشن كرده بود، انتظار او را مى‏كشيد. چهره‏اش بازشد. گويى روحى تازه در كالبدش دميده بودند. مدت‏ها بود كه طعم خوشحالى را نچشيده بود. دريافت كه در آستانه تولدى نوين قرار دارد و دفتر زندگانى غمبارش، تا چندى ديگر بسته خواهد شد. سخن پيامبر(ص) در آن لحظه‏هاى آخر كه فرموده بود:

«فاطمه‏جان! تو اولين فرد از خاندان من هستى كه به من ملحق مى‏شوى» چون‏خاطره‏اى شيرين در ذهنش نقش بست. ديگر فرصت چندانى نداشت، بايد خود را آماده مى‏كرد. دست‏ها را بر زمين گذاشت و به زحمت برخاست؛ اما درد امانش را بريد. ديگر زهراى هجده ساله نمى‏توانست بايستد. تمامى پيكر مقدسش را ضعف فرا گرفته بود. احساس مى‏كرد كه آهسته آهسته، رمق‏هاى آخر نيز، از بدنش خارج مى‏شود. دلش مى‏خواست بار ديگر بيارامد؛ اما نمى‏توانست. بايد براى سفرى جاودانه آماده مى‏شد. درحالى‏كه دستش را به ديوار تكيه داده بود، از اتاق خارج شد. نور خورشيد، چشمانش را آزرد. توان ايستادن نداشت. پاهايش سست شد و بر زمين نشست. پس از چند لحظه دوباره برخاست و خود را، افتان و خيزان، به محل شستن لباس‏ها رساند. آنهارا در تشت ريخت. دلش مى‏خواست كه در اين ساعت‏هاى آخر نيز، ازكودكانش غافل نباشد. با دست‏هاى لرزان و بى‏رمق خود، به لباس‏ها چنگ‏مى‏زد. هر بار كه دستش گلوى لباسى را مى‏فشرد، تمامى توانش به‏كمكش مى‏آمد. به ياد روزهايى افتاد كه يك تنه لباس‏ها را مى‏شست، گندم‏آرد مى‏كرد، نان مى‏پخت و با وجود اين سرحال و با نشاط بود و هنگامى كه على(ع) به خانه مى‏آمد، با آغوش باز و بى‏آن‏كه على(ع) چيزى از زحمت‏هاى او بفهمد، از او استقبال مى‏كرد، درحالى‏كه اكنون هر چند بيش‏از 75 يا 95 روز بيشتر از آن زمان نمى‏گذشت، هر يك از اين كارها، چون كوهى به نظرش مى‏رسيد.
پس از آن كه لباس‏ها را شست، كودكانش را فراخواند. كودكان كه مى‏ديدند مادر، بستر را رها كرده است، پنداشتند كه ديگر سايه‏هاى غم از حريم خانه‏شان رخت بربسته است. شايد فاطمه(س) گفت:
- حَسَنم! بيا مادر تا سر و رويت را شستشو دهم!
مادر، آب بر سر و روى حسن(ع) ريخت. ناگهان چشم‏هاى مادر پر از اشك شد. گويى اين اشك است كه به جاى آب بر سر و صورت حسن(ع) مى‏نشيند. حسن(ع) چشمان معصوم و دلربايش را، به چشمان پر از اشك مادر دوخت. مادر نيز نگاه خسته‏اش را در نگاه او امتداد داد. آه از نهاد فاطمه(س) برخاست. در چشمان زيباى حسنش آينده را مى‏ديد؛ او را مى‏ديد كه در ميان امت جد خود، غريب و تنهاست. درياى حلم، بزرگوارى و بخشش بود؛ اما در حلقه دوستانش نيز، زير جامه خود، زره مى‏پوشيد. هنگامى‏كه فاطمه(س) به‏تشت نگاه كرد، به ياد روزى افتاد كه حسنش دل تشت را، رنگين و كبودمى‏كرد.
- حسينم! ميوه دلم! بيا نزديك‏تر!
گِل سرشوى بر سرش ماليد و آب بر سر و صورت او ريخت. دستش كه خنكاى آب را احساس كرد، قلبش تكان خورد. سينه‏اش جوشيد و نزديك بود خون بگريد. آب را بر سر و صورت حسين(ع) مى‏ريخت؛ اما مى‏دانست كه در آينده‏اى نه چندان دور، حسين و كودكانش، در صحراى خشك و تفتيده كربلا، در آرزوى قطره‏اى از آن، لحظات را به التهاب مى‏گذرانند. فاطمه(س) فرياد العطش كودكان را در ميان شرشر آب‏ها مى‏شنيد. پيكر قطعه‏قطعه حسينش را در بلورهاى كوچك آب، مشاهده مى‏كرد و مى‏دانست چندى ديگر بايد، از بهشت به كربلا برود و در برابر پيكر غرقِ به خونِ حسينش، بنشيند و برخيزد و از ژرفاى وجودش فرياد برآورد:
- عزيز مادر! حسين!
- دختر دلبندم! زينب! بيا در آغوش مادر!
زينب سه سال بيشتر ندارد؛ اما از هنگامى كه پيامبر(ص) پرواز كرده، اويك‏دم، روى آسايش را نديده است. اينك فرصتى است كه پس از مدت‏ها بيمارى مادر، گرماى دست‏هاى مهربان مادر را احساس كند و قلب كوچك و پرعاطفه‏اش را به دست دل طوفان‏زده مادر بسپارد. انگشتان مادر، در ميان گيسوان زينبش فرو مى‏رود و سپس آب بر سر و روى او مى‏ريزد؛ ولى نمى‏تواند باور كند كه اين چهره مهربان و دوست‏داشتنى، بايد فرق غرقِ به خونِ پدرش را ببيند و شهادت جانگداز برادرش حسن را شاهد باشد. زينبش را بر فراز تل زينبيه، در غروب دلگير روز عاشورا مى‏ديد كه چشم‏ها را به قتلگاه دوخته و دست‏ها را بر سر نهاده است و با تمام وجودش، ذره‏ذره پيكرش، همراه با زمين و آسمان فرياد مى‏زند:
- حسين(ع)!
ام‏كلثوم را نيز در آغوش كشيد. چهره غمزده‏اش را به آب ديدگان شستشوداد. مى‏دانست كه رگبار مصيبت، ام‏كلثومش را نيز وا نخواهد گذارد و او نيز، در بسيارى از مشكلات دوشادوش زينب خواهد بود.
فاطمه(س) ديگر خوشحال نبود. در آستانه ديدارِ رسول خدا(ص) بود؛ اما دلش گرفته بود. چگونه مى‏توانست كودكانش را در اين ظلمتكده تنها بگذارد.
فاطمه(س) غرق در افكار گوناگون بود كه در خانه باز شد و على(ع) وارد شد. فاطمه(س) را ديد كه پس از مدت‏ها از بستر برخاسته و به كارهاى خانه مشغول است. در حركات فاطمه(س) نشانه‏اى از بهبودى ديده نمى‏شد. دست‏هاى فاطمه(س) مى‏لرزيد و خود را، به‏زحمت سرپا نگه‏داشته بود. على(ع) كه از اين رفتار فاطمه(س) شگفت‏زده شده بود فرمود:
- فاطمه‏جان! ضعف بر سراسر وجودت سايه افكنده است، به بستر بازگرد!
فاطمه(س) با صدايى ضعيف و شكسته فرمود:
- امروز آخرين روز زندگانى من در اين دنياست. مى‏خواهم قبل از آن‏كه گَرد يتيمى بر چهره عزيزانم بنشيند، گرد و غبار از چهره‏شان بزدايم.
على(ع) با تعجب پرسيد:
- از كجا اين قدر اطمينان دارى؟
فاطمه(س) پاسخ داد:
- پدرم را در خواب ديدم كه مرا به سوى خود مى‏خواند. شك ندارم كه چندى ديگر، آخرين برگ از درخت زندگى‏ام خواهد ريخت.
ناگهان على(ع) شكست و در خود فرو ريخت. رمقى برايش نمانده بود. به ديوار تكيه داد و آهى از ته قلب كشيد كه قلب فاطمه(س) را سوزاند. على(ع) به فاطمه(س) عادت كرده بود. او كه ديگر پس از پيامبر(ص) در اين جهان پهناور، جز فاطمه(س) ياورى نداشت. اگر او مى‏رفت، دل على(ع) را نيز با خود مى‏برد. شايد على(ع) مى‏انديشيد سال‏هاى پس از فاطمه(س) را با خاطره‏هاى تلخى كه از رفتار مردم با او، در ذهنش نقش بسته بود، سپرى مى‏كند.
فاطمه(س) به سوى بستر بازگشت و على(ع) در كنار بسترش نشست. مى‏توانست اوج رنج و غم را در چشمان فاطمه(س) مشاهده كند. فاطمه(س) لحظه‏اى چشمانش را بست و سپس باز كرد و به على(ع) فرمود:
- اى پسرعمو! چندى ديگر از دنيا مى‏روم و به پدرم مى‏پيوندم؛ اما وصيت‏هايى دارم كه مى‏خواهم تو به آنها عمل كنى!
على(ع) كه بغض گلويش را به شدت مى‏فشرد، به سختى خود را حفظ كرد و فرمود:
- اى دختر رسول خدا! هر چه مى‏خواهى وصيت كن!
سپس فاطمه(س) فرمود:
- اى پسرعمو! آيا در طول زندگى مشتركمان دروغ و يا نافرمانى از من ديده‏اى؟
على(ع) توان شنيدن چنين سخنانى را نداشت. زهرا(س) در نگاه على(ع) از جنس انسان نبود. روحش خدايى بود و تنها، قالبى انسانى داشت. فاطمه(س) غم‏هاى سترگ على(ع) را در سينه خود مى‏پروراند. زهرا(س) سنگ صبور على(ع) بود و زهرا، مظهر صداقت، عصمت و پرهيزگارى بود.
على(ع) كه ديگر صدايش مى‏لرزيد، فرمود:
- پناه بر خدا! تو آگاه‏تر، پرهيزگارتر و گرامى‏تر از آنى كه من تو را به سبب مخالفت، سرزنش كنم.
- فاطمه‏جان! بدان كه دورى تو بر من، بسيار دشوار است؛ اما چه مى‏توان كرد كه از مرگ گريزى نيست!
- سوگند به خدا! تو با رفتنت، داغ رسول‏اللَّه را زنده مى‏كنى، پس «انالله و انا اليه راجعون». اين مصيبتى است كه در آن همدردى نمى‏توان يافت.
بغض كه گلوى على(ع) را فشرده بود، توانست خود را از حنجره على(ع) رها كند. على(ع) مظهر صبر بود؛ اما چون ابرِ بهارى مى‏گرييد. اينك دودلداده در واپسين لحظه‏ها، در كنار يكديگر نشسته بودند و بر دردها و رنج‏ها و گمراهى مردم مى‏گريستند. هر چند برترين خلق خدا در زمين و آسمان بودند؛ ولى كوله‏بارى از غمناك‏ترين حوادث را بر دوش مى‏كشيدند. شايد مى‏خواستند تا قيامت بگريند؛ اما وقت تنگ بود و فاطمه(س) بايد با وصاياى تاريخى خود، نقش سرنوشت‏ساز خود را در تاريخ اسلام به پايان مى‏رساند.
على(ع) درحالى‏كه مى‏كوشيد گريه‏اش را نگاه دارد فرمود:
- فاطمه‏جان! خواسته‏هايت را بگو و بدان كه على لحظه‏اى در انجام آنها كوتاهى نخواهد كرد!
فاطمه(س) لختى آرام گرفت و سپس فرمود:
- خدا به تو پاداش خير دهد!
- على‏جان! پس از من با دخترخواهرم، اَمامه، ازدواج كن؛ زيرا او براى فرزندانم همانند من است و از طرفى، مردان حتماً بايد ازدواج كنند!
- على‏جان! دوست ندارم كسانى كه بر من ستم كردند، در تشييع‏جنازه من حاضر شوند! مبادا اجازه دهى احدى از آنها و پيروانشان، بر من نماز بخوانند!
- مرا در شب، هنگامى كه مردم در خوابند، به خاك بسپار!
- على‏جان! مرا از روى پيراهن غسل ده و از روى پيراهن آب بريز؛ چرا كه بدن من پاك است و با باقيمانده حنوط پدرم، مرا حنوطنما!
على(ع) ديگر نمى‏توانست در خانه تاب بياورد. اوج مظلوميت همسرش را در وصاياى او مشاهده كرده بود.
به هر كجاى خانه كه مى‏نگريست، نقشى از مظلوميت فاطمه(س) را مى‏ديد. در و ديوار، هنوز لاله‏گون بود و محراب فاطمه(س) كه سراسر شب را در آن به عبادت مى‏ايستاد، اينك غريب و تنها بود. از جاى برخاست و غرق در سخنان فاطمه(س)، از خانه خارج شد.
فاطمه(س) لحظه به لحظه چهره‏اش برافروخته‏تر مى‏شد. اسماء را صدا كرد و از او بقيه حنوط پدرش را خواست. پيامبر(ص) قبل از وفات مقدارى حنوط به على(ع) داده و فرموده بود:
- على‏جان! اين حنوط را جبرئيل از بهشت براى من آورده است. يك قسمتِ از آن، براى من است و دو قسمت ديگر، براى تو و فاطمه(س) است.(2)
سپس فاطمه(س) با آخرين رمق‏هاى خود، از بستر برخاست و از سلمى، زن ابورافع، تشتى آب طلب كرد. سپس غسل نمود و لباس‏هاى پاكيزه به تن كرد. چهره‏اش درخشش خاصى داشت و شيوه راه رفتن و رفتارش، غريب به نظر مى‏رسيد. دستور داد بسترش را در وسط حجره بگسترانند.(3) در خانه كسى جز اسماء و شايد فضه خادمه نبود. حسن(ع) و حسين(ع) بيرون خانه بودند و زينب و ام‏كلثوم براى آن‏كه فقدان مادر، مرغ روحشان را فرارى ندهد، به خانه بعضى از زنان بنى‏هاشم فرستاده شده بودند.
فاطمه(س) در بستر آرميد. نگاهى به اطراف انداخت. بوى بهشت را احساس كرده بود. چهره‏اش گل انداخته بود و لحظه‏ها را به كندى مى‏گذراند. دردهاى بى‏شمارى كه در اين مدت كوتاه، در سراسر وجودش خانه كرده بود يك‏يك، از بدنش خارج مى‏شدند.
ناگهان به گوشه‏اى خيره شد و لب‏هايش آرام به حركت در آمد:
- سلام بر جبرئيل! سلام بر رسول خدا! وَه چه زيباست! سرادق‏هاى اهل آسمان‏ها به سوى زمين مى‏آيند. آن جبرئيل است كه پيشاپيش مى‏آيد و آن هم پدرم رسول خداست كه آغوش خود را گشوده است و مى‏گويد:
- دختر عزيزم! پيش ما بيا! آن‏چه در پيش دارى براى تو بهتر است.
سپس چند لحظه‏اى را در سكوت گذرانيد و بار ديگر گفت:
- سلام بر تو اى عزرائيل! ...
و براى آخرين بار لب‏هايش تكانى خورد:
- به‏سوى تو، اى پروردگارم! نه به سوى آتش!(4)
فاطمه(س) درگذشت.
اسماء هيچ نفهميد. فقط فريادى جگرخراش، فضاى سينه‏اش را كاويد و در حجره منفجر شد. چشم‏هايش جوشيد و اشك، چهره‏اش را دريايى كرد. خود را به فاطمه(س) رسانيد. او را مى‏بوسيد و ناله مى‏زد:
- اى فاطمه! هنگامى‏كه پدرت را ديدى سلام اسماء بنت عميس را به او برسان!
ناگهان چهره حسن(ع) و حسين(ع) در آستانه در، جلوه‏گر شد. نگاه‏هايشان، روى پيكر مادر خيره ماند. باور نمى‏كردند يا شايد نمى‏خواستند باور كنند. كدامين مادر را مى‏توان يافت كه در سنين بهارى خود، فصل سردِ زمستانِ عمر را تجربه كند. كودكان مات و مبهوت، اسماء را مى‏نگريستند كه پيكر مادرشان را غرق اشك و بوسه مى‏كرد. نتوانستند تحمل كنند و با آهنگى لبريز از معصوميت و مظلوميت گفتند:
- اى اسماء! مادر ما هيچ‏وقت در اين وقتِ روز نمى‏خوابيد؟!
سخن كودكان همچون جرقه‏اى بود كه دل اسماء را به آتش كشيد. نگاهى به آنها افكند. دو ماه‏پاره، آرام و بى‏صدا، چشم به لب‏هاى او دوخته بودند. اسماء با دلهره و اضطراب گفت:
- اى فرزندان رسول خدا! مادر شما نخوابيده است؛ بلكه رخت از جهان بربسته است.
گويى دنيا بر سر اين دو كودك خراب شد، براى لحظه‏اى مردند و زنده‏شدند. در اين چند روز پس از رحلت رسول‏خدا(ص) در عالم كمتر غمى‏بود كه اين دو، دوشادوش پدر و مادر خود، تجربه نكرده باشند؛ اما هر بار سايه پرمهر مادر، آنان را از اشعه‏هاى سوزناك درد و رنج رهانيده بود، درحالى‏كه اكنون در اين كويرستان آتش و در اين برهوت ماتم، يكه و تنها مانده بودند.
حسن(ع) و حسين(ع) خود را روى بدن مادر افكندند. حسن(ع) پاهاى مادرش را مى‏بوسيد و مى‏گفت:
- مادر، پيش از آن كه بميرم با من سخن بگو!
حسين(ع) نيز چون ابر بهارى اشك مى‏ريخت و مى‏گفت:
- مادر! من حسين توام، با حسينت كلمه‏اى حرف بزن!
تو گويى اگر اسماء لحظه‏اى ديگر تأمل مى‏كرد، حسن و حسين(ع) نيز روحشان در بهشت، به مادر مى‏پيوست. جاى درنگ نبود. بايد كودكان را به هر بهانه‏اى از پيكر مادر جدا مى‏كرد. از اين‏رو آنها را آهسته از فاطمه(س) جدا كرد و گفت:
- عزيزانم! برويد و پدرتان را از شهادت مادرتان آگاه كنيد!
دو كودك غمديده نفهميدند كه چگونه راه خانه تا مسجد را طى‏كردند. جلوِ مسجد كه رسيدند، گروهى از صحابه گِرد آنها حلقه زدند. شايد تا كنون، اين كودكان را اين چنين غمزده و پريشان نديده بودند. برخى از صحابه از علت گريه آنها پرسيدند و آنها پاسخ دادند:
- آخر، مادرمان مرده است!
همين‏كه خبر، به على(ع) رسيد به صورت، به خاك افتاد و درحالى‏كه اشك، چشمانش را پر كرده بود فرمود:
- پس از اين به چه كسى خود را تسلى دهم اى دختر رسول خدا!؟
به سوى خانه حركت كرد؛ اما ديگر پاهايش يارى نمى‏كرد. هر چند قدمى كه برمى‏داشت، لحظه‏اى مى‏نشست و بار ديگر، حركت مى‏كرد. با آن‏كه فاصله ميان مسجد و منزل چندان زياد نبود؛ اما على(ع) چندين بار در ميانه راه از بار سنگين غم، به زمين نشست.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سایتی با امکانات بروز - با آپدیت هفتگی - با تبادل اطلاعات و آماده برای تبادل اطلاعات در مورد صنعت لبنیات
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    این سایت تا چه حد انتظارات شما رو برآورده کرده؟
    صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2970
  • کل نظرات : 86
  • افراد آنلاین : 63
  • تعداد اعضا : 288
  • آی پی امروز : 340
  • آی پی دیروز : 150
  • بازدید امروز : 632
  • باردید دیروز : 370
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,002
  • بازدید ماه : 7,587
  • بازدید سال : 94,500
  • بازدید کلی : 2,309,262
  • کدهای اختصاصی


    ختم صلوات

    ابزار نمایش اوقات شرعی

    وضعیت آب و هوا

    حديث تصادفی

    آیه الکرسی
    ترجمه آیه الکرسی
    خداست که معبودى جز او نیست؛ زنده و برپادارنده است؛ نه خوابى سبک او را فرو مى‌گیرد و نه خوابى گران؛ آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است، از آنِ اوست. کیست آن کس که جز به اذن او در پیشگاهش شفاعت کند؟ آنچه در پیش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مى‌داند. و به چیزى از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمى‌یابند. کرسى او آسمانها و زمین را در بر گرفته، و نگهدارى آنها بر او دشوار نیست، و اوست والاى بزرگ. * در دین هیچ اجبارى نیست. و راه از بیراهه بخوبى آشکار شده است. پس هر کس به طاغوت کفر ورزد، و به خدا ایمان آورد، به یقین، به دستاویزى استوار، که آن را گسستن نیست، چنگ زده است. و خداوند شنواى داناست. * خداوند سرور کسانى است که ایمان آورده‌اند. آنان را از تاریکیها به سوى روشنایى به در مى‌برد. و [لى‌] کسانى که کفر ورزیده‌اند، سرورانشان [همان عصیانگران=] طاغوتند، که آنان را از روشنایى به سوى تاریکیها به در مى‌برند. آنان اهل آتشند که خود، در آن جاودانند