«فاطمهجان! تو اولين فرد از خاندان من هستى كه به من ملحق مىشوى» چونخاطرهاى شيرين در ذهنش نقش بست. ديگر فرصت چندانى نداشت، بايد خود را آماده مىكرد. دستها را بر زمين گذاشت و به زحمت برخاست؛ اما درد امانش را بريد. ديگر زهراى هجده ساله نمىتوانست بايستد. تمامى پيكر مقدسش را ضعف فرا گرفته بود. احساس مىكرد كه آهسته آهسته، رمقهاى آخر نيز، از بدنش خارج مىشود. دلش مىخواست بار ديگر بيارامد؛ اما نمىتوانست. بايد براى سفرى جاودانه آماده مىشد. درحالىكه دستش را به ديوار تكيه داده بود، از اتاق خارج شد. نور خورشيد، چشمانش را آزرد. توان ايستادن نداشت. پاهايش سست شد و بر زمين نشست. پس از چند لحظه دوباره برخاست و خود را، افتان و خيزان، به محل شستن لباسها رساند. آنهارا در تشت ريخت. دلش مىخواست كه در اين ساعتهاى آخر نيز، ازكودكانش غافل نباشد. با دستهاى لرزان و بىرمق خود، به لباسها چنگمىزد. هر بار كه دستش گلوى لباسى را مىفشرد، تمامى توانش بهكمكش مىآمد. به ياد روزهايى افتاد كه يك تنه لباسها را مىشست، گندمآرد مىكرد، نان مىپخت و با وجود اين سرحال و با نشاط بود و هنگامى كه على(ع) به خانه مىآمد، با آغوش باز و بىآنكه على(ع) چيزى از زحمتهاى او بفهمد، از او استقبال مىكرد، درحالىكه اكنون هر چند بيشاز 75 يا 95 روز بيشتر از آن زمان نمىگذشت، هر يك از اين كارها، چون كوهى به نظرش مىرسيد.- دختر عزيز و دلبندم! بيا به آغوش من! مدتهاست كه چشمهاى ملتمسم انتظار مقدمت را مىكشند. بشتاب!
- پدر مهربانم! به خدا قسم! من به ديدار تو علاقهمندترم!(1)
فاطمه(س) آرام چشمهايش را گشود و لحظهاى به سقف خيره شد. پدرش بود كه او را به سوى خود خوانده بود. اما چه زيبا و فرحبخش! پيامبر(ص) را ديده بود كه در قصرى كه از دُرّ و مَرمَر سفيد ساخته شده بود و تمامى فضا را روشن كرده بود، انتظار او را مىكشيد. چهرهاش بازشد. گويى روحى تازه در كالبدش دميده بودند. مدتها بود كه طعم خوشحالى را نچشيده بود. دريافت كه در آستانه تولدى نوين قرار دارد و دفتر زندگانى غمبارش، تا چندى ديگر بسته خواهد شد. سخن پيامبر(ص) در آن لحظههاى آخر كه فرموده بود:
پس از آن كه لباسها را شست، كودكانش را فراخواند. كودكان كه مىديدند مادر، بستر را رها كرده است، پنداشتند كه ديگر سايههاى غم از حريم خانهشان رخت بربسته است. شايد فاطمه(س) گفت:
- حَسَنم! بيا مادر تا سر و رويت را شستشو دهم!
مادر، آب بر سر و روى حسن(ع) ريخت. ناگهان چشمهاى مادر پر از اشك شد. گويى اين اشك است كه به جاى آب بر سر و صورت حسن(ع) مىنشيند. حسن(ع) چشمان معصوم و دلربايش را، به چشمان پر از اشك مادر دوخت. مادر نيز نگاه خستهاش را در نگاه او امتداد داد. آه از نهاد فاطمه(س) برخاست. در چشمان زيباى حسنش آينده را مىديد؛ او را مىديد كه در ميان امت جد خود، غريب و تنهاست. درياى حلم، بزرگوارى و بخشش بود؛ اما در حلقه دوستانش نيز، زير جامه خود، زره مىپوشيد. هنگامىكه فاطمه(س) بهتشت نگاه كرد، به ياد روزى افتاد كه حسنش دل تشت را، رنگين و كبودمىكرد.
- حسينم! ميوه دلم! بيا نزديكتر!
گِل سرشوى بر سرش ماليد و آب بر سر و صورت او ريخت. دستش كه خنكاى آب را احساس كرد، قلبش تكان خورد. سينهاش جوشيد و نزديك بود خون بگريد. آب را بر سر و صورت حسين(ع) مىريخت؛ اما مىدانست كه در آيندهاى نه چندان دور، حسين و كودكانش، در صحراى خشك و تفتيده كربلا، در آرزوى قطرهاى از آن، لحظات را به التهاب مىگذرانند. فاطمه(س) فرياد العطش كودكان را در ميان شرشر آبها مىشنيد. پيكر قطعهقطعه حسينش را در بلورهاى كوچك آب، مشاهده مىكرد و مىدانست چندى ديگر بايد، از بهشت به كربلا برود و در برابر پيكر غرقِ به خونِ حسينش، بنشيند و برخيزد و از ژرفاى وجودش فرياد برآورد:
- عزيز مادر! حسين!
- دختر دلبندم! زينب! بيا در آغوش مادر!
زينب سه سال بيشتر ندارد؛ اما از هنگامى كه پيامبر(ص) پرواز كرده، اويكدم، روى آسايش را نديده است. اينك فرصتى است كه پس از مدتها بيمارى مادر، گرماى دستهاى مهربان مادر را احساس كند و قلب كوچك و پرعاطفهاش را به دست دل طوفانزده مادر بسپارد. انگشتان مادر، در ميان گيسوان زينبش فرو مىرود و سپس آب بر سر و روى او مىريزد؛ ولى نمىتواند باور كند كه اين چهره مهربان و دوستداشتنى، بايد فرق غرقِ به خونِ پدرش را ببيند و شهادت جانگداز برادرش حسن را شاهد باشد. زينبش را بر فراز تل زينبيه، در غروب دلگير روز عاشورا مىديد كه چشمها را به قتلگاه دوخته و دستها را بر سر نهاده است و با تمام وجودش، ذرهذره پيكرش، همراه با زمين و آسمان فرياد مىزند:
- حسين(ع)!
امكلثوم را نيز در آغوش كشيد. چهره غمزدهاش را به آب ديدگان شستشوداد. مىدانست كه رگبار مصيبت، امكلثومش را نيز وا نخواهد گذارد و او نيز، در بسيارى از مشكلات دوشادوش زينب خواهد بود.
فاطمه(س) ديگر خوشحال نبود. در آستانه ديدارِ رسول خدا(ص) بود؛ اما دلش گرفته بود. چگونه مىتوانست كودكانش را در اين ظلمتكده تنها بگذارد.
فاطمه(س) غرق در افكار گوناگون بود كه در خانه باز شد و على(ع) وارد شد. فاطمه(س) را ديد كه پس از مدتها از بستر برخاسته و به كارهاى خانه مشغول است. در حركات فاطمه(س) نشانهاى از بهبودى ديده نمىشد. دستهاى فاطمه(س) مىلرزيد و خود را، بهزحمت سرپا نگهداشته بود. على(ع) كه از اين رفتار فاطمه(س) شگفتزده شده بود فرمود:
- فاطمهجان! ضعف بر سراسر وجودت سايه افكنده است، به بستر بازگرد!
فاطمه(س) با صدايى ضعيف و شكسته فرمود:
- امروز آخرين روز زندگانى من در اين دنياست. مىخواهم قبل از آنكه گَرد يتيمى بر چهره عزيزانم بنشيند، گرد و غبار از چهرهشان بزدايم.
على(ع) با تعجب پرسيد:
- از كجا اين قدر اطمينان دارى؟
فاطمه(س) پاسخ داد:
- پدرم را در خواب ديدم كه مرا به سوى خود مىخواند. شك ندارم كه چندى ديگر، آخرين برگ از درخت زندگىام خواهد ريخت.
ناگهان على(ع) شكست و در خود فرو ريخت. رمقى برايش نمانده بود. به ديوار تكيه داد و آهى از ته قلب كشيد كه قلب فاطمه(س) را سوزاند. على(ع) به فاطمه(س) عادت كرده بود. او كه ديگر پس از پيامبر(ص) در اين جهان پهناور، جز فاطمه(س) ياورى نداشت. اگر او مىرفت، دل على(ع) را نيز با خود مىبرد. شايد على(ع) مىانديشيد سالهاى پس از فاطمه(س) را با خاطرههاى تلخى كه از رفتار مردم با او، در ذهنش نقش بسته بود، سپرى مىكند.
فاطمه(س) به سوى بستر بازگشت و على(ع) در كنار بسترش نشست. مىتوانست اوج رنج و غم را در چشمان فاطمه(س) مشاهده كند. فاطمه(س) لحظهاى چشمانش را بست و سپس باز كرد و به على(ع) فرمود:
- اى پسرعمو! چندى ديگر از دنيا مىروم و به پدرم مىپيوندم؛ اما وصيتهايى دارم كه مىخواهم تو به آنها عمل كنى!
على(ع) كه بغض گلويش را به شدت مىفشرد، به سختى خود را حفظ كرد و فرمود:
- اى دختر رسول خدا! هر چه مىخواهى وصيت كن!
سپس فاطمه(س) فرمود:
- اى پسرعمو! آيا در طول زندگى مشتركمان دروغ و يا نافرمانى از من ديدهاى؟
على(ع) توان شنيدن چنين سخنانى را نداشت. زهرا(س) در نگاه على(ع) از جنس انسان نبود. روحش خدايى بود و تنها، قالبى انسانى داشت. فاطمه(س) غمهاى سترگ على(ع) را در سينه خود مىپروراند. زهرا(س) سنگ صبور على(ع) بود و زهرا، مظهر صداقت، عصمت و پرهيزگارى بود.
على(ع) كه ديگر صدايش مىلرزيد، فرمود:
- پناه بر خدا! تو آگاهتر، پرهيزگارتر و گرامىتر از آنى كه من تو را به سبب مخالفت، سرزنش كنم.
- فاطمهجان! بدان كه دورى تو بر من، بسيار دشوار است؛ اما چه مىتوان كرد كه از مرگ گريزى نيست!
- سوگند به خدا! تو با رفتنت، داغ رسولاللَّه را زنده مىكنى، پس «انالله و انا اليه راجعون». اين مصيبتى است كه در آن همدردى نمىتوان يافت.
بغض كه گلوى على(ع) را فشرده بود، توانست خود را از حنجره على(ع) رها كند. على(ع) مظهر صبر بود؛ اما چون ابرِ بهارى مىگرييد. اينك دودلداده در واپسين لحظهها، در كنار يكديگر نشسته بودند و بر دردها و رنجها و گمراهى مردم مىگريستند. هر چند برترين خلق خدا در زمين و آسمان بودند؛ ولى كولهبارى از غمناكترين حوادث را بر دوش مىكشيدند. شايد مىخواستند تا قيامت بگريند؛ اما وقت تنگ بود و فاطمه(س) بايد با وصاياى تاريخى خود، نقش سرنوشتساز خود را در تاريخ اسلام به پايان مىرساند.
على(ع) درحالىكه مىكوشيد گريهاش را نگاه دارد فرمود:
- فاطمهجان! خواستههايت را بگو و بدان كه على لحظهاى در انجام آنها كوتاهى نخواهد كرد!
فاطمه(س) لختى آرام گرفت و سپس فرمود:
- خدا به تو پاداش خير دهد!
- علىجان! پس از من با دخترخواهرم، اَمامه، ازدواج كن؛ زيرا او براى فرزندانم همانند من است و از طرفى، مردان حتماً بايد ازدواج كنند!
- علىجان! دوست ندارم كسانى كه بر من ستم كردند، در تشييعجنازه من حاضر شوند! مبادا اجازه دهى احدى از آنها و پيروانشان، بر من نماز بخوانند!
- مرا در شب، هنگامى كه مردم در خوابند، به خاك بسپار!
- علىجان! مرا از روى پيراهن غسل ده و از روى پيراهن آب بريز؛ چرا كه بدن من پاك است و با باقيمانده حنوط پدرم، مرا حنوطنما!
على(ع) ديگر نمىتوانست در خانه تاب بياورد. اوج مظلوميت همسرش را در وصاياى او مشاهده كرده بود.
به هر كجاى خانه كه مىنگريست، نقشى از مظلوميت فاطمه(س) را مىديد. در و ديوار، هنوز لالهگون بود و محراب فاطمه(س) كه سراسر شب را در آن به عبادت مىايستاد، اينك غريب و تنها بود. از جاى برخاست و غرق در سخنان فاطمه(س)، از خانه خارج شد.
فاطمه(س) لحظه به لحظه چهرهاش برافروختهتر مىشد. اسماء را صدا كرد و از او بقيه حنوط پدرش را خواست. پيامبر(ص) قبل از وفات مقدارى حنوط به على(ع) داده و فرموده بود:
- علىجان! اين حنوط را جبرئيل از بهشت براى من آورده است. يك قسمتِ از آن، براى من است و دو قسمت ديگر، براى تو و فاطمه(س) است.(2)
سپس فاطمه(س) با آخرين رمقهاى خود، از بستر برخاست و از سلمى، زن ابورافع، تشتى آب طلب كرد. سپس غسل نمود و لباسهاى پاكيزه به تن كرد. چهرهاش درخشش خاصى داشت و شيوه راه رفتن و رفتارش، غريب به نظر مىرسيد. دستور داد بسترش را در وسط حجره بگسترانند.(3) در خانه كسى جز اسماء و شايد فضه خادمه نبود. حسن(ع) و حسين(ع) بيرون خانه بودند و زينب و امكلثوم براى آنكه فقدان مادر، مرغ روحشان را فرارى ندهد، به خانه بعضى از زنان بنىهاشم فرستاده شده بودند.
فاطمه(س) در بستر آرميد. نگاهى به اطراف انداخت. بوى بهشت را احساس كرده بود. چهرهاش گل انداخته بود و لحظهها را به كندى مىگذراند. دردهاى بىشمارى كه در اين مدت كوتاه، در سراسر وجودش خانه كرده بود يكيك، از بدنش خارج مىشدند.
ناگهان به گوشهاى خيره شد و لبهايش آرام به حركت در آمد:
- سلام بر جبرئيل! سلام بر رسول خدا! وَه چه زيباست! سرادقهاى اهل آسمانها به سوى زمين مىآيند. آن جبرئيل است كه پيشاپيش مىآيد و آن هم پدرم رسول خداست كه آغوش خود را گشوده است و مىگويد:
- دختر عزيزم! پيش ما بيا! آنچه در پيش دارى براى تو بهتر است.
سپس چند لحظهاى را در سكوت گذرانيد و بار ديگر گفت:
- سلام بر تو اى عزرائيل! ...
و براى آخرين بار لبهايش تكانى خورد:
- بهسوى تو، اى پروردگارم! نه به سوى آتش!(4)
فاطمه(س) درگذشت.
اسماء هيچ نفهميد. فقط فريادى جگرخراش، فضاى سينهاش را كاويد و در حجره منفجر شد. چشمهايش جوشيد و اشك، چهرهاش را دريايى كرد. خود را به فاطمه(س) رسانيد. او را مىبوسيد و ناله مىزد:
- اى فاطمه! هنگامىكه پدرت را ديدى سلام اسماء بنت عميس را به او برسان!
ناگهان چهره حسن(ع) و حسين(ع) در آستانه در، جلوهگر شد. نگاههايشان، روى پيكر مادر خيره ماند. باور نمىكردند يا شايد نمىخواستند باور كنند. كدامين مادر را مىتوان يافت كه در سنين بهارى خود، فصل سردِ زمستانِ عمر را تجربه كند. كودكان مات و مبهوت، اسماء را مىنگريستند كه پيكر مادرشان را غرق اشك و بوسه مىكرد. نتوانستند تحمل كنند و با آهنگى لبريز از معصوميت و مظلوميت گفتند:
- اى اسماء! مادر ما هيچوقت در اين وقتِ روز نمىخوابيد؟!
سخن كودكان همچون جرقهاى بود كه دل اسماء را به آتش كشيد. نگاهى به آنها افكند. دو ماهپاره، آرام و بىصدا، چشم به لبهاى او دوخته بودند. اسماء با دلهره و اضطراب گفت:
- اى فرزندان رسول خدا! مادر شما نخوابيده است؛ بلكه رخت از جهان بربسته است.
گويى دنيا بر سر اين دو كودك خراب شد، براى لحظهاى مردند و زندهشدند. در اين چند روز پس از رحلت رسولخدا(ص) در عالم كمتر غمىبود كه اين دو، دوشادوش پدر و مادر خود، تجربه نكرده باشند؛ اما هر بار سايه پرمهر مادر، آنان را از اشعههاى سوزناك درد و رنج رهانيده بود، درحالىكه اكنون در اين كويرستان آتش و در اين برهوت ماتم، يكه و تنها مانده بودند.
حسن(ع) و حسين(ع) خود را روى بدن مادر افكندند. حسن(ع) پاهاى مادرش را مىبوسيد و مىگفت:
- مادر، پيش از آن كه بميرم با من سخن بگو!
حسين(ع) نيز چون ابر بهارى اشك مىريخت و مىگفت:
- مادر! من حسين توام، با حسينت كلمهاى حرف بزن!
تو گويى اگر اسماء لحظهاى ديگر تأمل مىكرد، حسن و حسين(ع) نيز روحشان در بهشت، به مادر مىپيوست. جاى درنگ نبود. بايد كودكان را به هر بهانهاى از پيكر مادر جدا مىكرد. از اينرو آنها را آهسته از فاطمه(س) جدا كرد و گفت:
- عزيزانم! برويد و پدرتان را از شهادت مادرتان آگاه كنيد!
دو كودك غمديده نفهميدند كه چگونه راه خانه تا مسجد را طىكردند. جلوِ مسجد كه رسيدند، گروهى از صحابه گِرد آنها حلقه زدند. شايد تا كنون، اين كودكان را اين چنين غمزده و پريشان نديده بودند. برخى از صحابه از علت گريه آنها پرسيدند و آنها پاسخ دادند:
- آخر، مادرمان مرده است!
همينكه خبر، به على(ع) رسيد به صورت، به خاك افتاد و درحالىكه اشك، چشمانش را پر كرده بود فرمود:
- پس از اين به چه كسى خود را تسلى دهم اى دختر رسول خدا!؟
به سوى خانه حركت كرد؛ اما ديگر پاهايش يارى نمىكرد. هر چند قدمى كه برمىداشت، لحظهاى مىنشست و بار ديگر، حركت مىكرد. با آنكه فاصله ميان مسجد و منزل چندان زياد نبود؛ اما على(ع) چندين بار در ميانه راه از بار سنگين غم، به زمين نشست.