روز تاسوعایى یكى از هیئت هاى اصفهان به محل جلفاى اصفهان ، كه ارمنى ها منزل دارند، مى روند. یكى از عزادارها كنار دیوار مشغول عزادارى و گریه و توسل به
(حضرت اباالفضل (ع
)) بود.
ناگاه مى بیند در خانه اى باز شد و یك مرد ارمنى بیرون آمد. از وضع عزادارى و گریه مردم تعجب مى كند،و مى گوید: چه خبر است ؟ آن مرد عزادار مى گوید:
(امروز متعلق به باب الحوائج
(حضرت اباالفضل (ع ) است .
)مرد ارمنى مى گوید: من بچه پسرى دارم كه دستهاى او فلج است .
(مرا راهنمائى كن كه از
(حضرت اباالفضل شفاى او را بگیرم .
) آن مرد مى گوید:
(امروز روز
(حضرت اباالفضل است برو بچه ات را بیاور و دستهایش را به علم و پرچم آن بزرگوار بمال .
)مرد اومنى هم با عجله با حال گریه دست هاى بچه را به علم مى مالد و توسل پیدا مى كند و منقلب مى شود. نعره مى زند و غش مى كند، مردم منقلب مى شوند و مى گویند: كه چه شده ؟ این مى گوید: به مردم گفتم : كارى به او نداشته باشید، او را به حال آوردیم سؤ ال كردیم چه شده ؟ گفت :
(مگر نمى بینید بچّه ام دستهایش را بالا و پائین مى آورد و شفا پیدا كرده .
)(137)
نَبُوَد اگر چه لب خشكت آشنا با آب
|
چه خوش مرام تو دارد سر وفا با آب
|
چه گویمت كه به یاد تو غرق اندوه است
|
شكوه شادى دیدارهاى ما با آب
|
به مكتب شرف و شور و شوق و جانبازى
|
نوشت دفتر عشق تو را خدا با آب
|
شكست بغض زمان در گلوى خاطره ها
|
چو شُست كام تو را دست مرتضى با آب
|
شكست غیرت تو در مصاف نامردى
|
در آن كرانه كه یك غنچه گفت بابا آب
|
دمى كه تشنه لب از شطّ شوق برگشتى
|
شكست الفت صحراى كربلا با آب
|
فرات دجله ى شرم است در برابر تو
|
كه كوفه داشت نگاهى چو كیمیا با آب
|
فداى قدّ تو ودست بى تنت اى مرد
|
در آن معامله ى قوم بى حیا با آب
|
به یُمْن نام تو و افتخار سقّایى است
|
كه هست رابطه اى بین شعرها با آب (138) |