و در آن هنگام قضات به اين ميدان مىشتابند و به شكايتش رسيدگى مىكنند و حقش را مىستانند. اين زنگ از آن همه شماست؛ توانگر و بينوا، پير و جوان و نيرومند و ناتوان؛ ولى هر كس بى دليل آن را به صدا درآورد، مجازات سختى را متحمل خواهد شد، زيرا زنگ عدالت براى سرگرمى نيست».يكى از پادشاهان در ميدان مركزى شهر برجى ساخت و بالاى آن زنگى آويخت. ريسمانى نيز به آن بست كه تا زمين مىرسيد. او اعلام كرد هر ستمديدهاى كه اين زنگ را بكوبد، بايد به كار او رسيدگى كنند و حق وى را بگيرند. به همين جهت، آن زنگ به «زنگ عدالت» معروف شد.
هنگامى كه بنايان برج را ساختند و زنگ را آويزان كردند، مردم از كوچكوبزرگ و مرد و زن به ميدان آمدند تا آن زنگ قشنگ را ببينند. آنانبراى شنيدن صداى زنگ بسيار مشتاق بودند. پادشاهآمد ومردم با خودگفتند: «بدونشك پادشاه آمده است كه زنگ را براى نخستين بار به صدا درآورد».
سكوت بر ميدان حكمفرما شد و همگان منتظر ماندند تا ببينند پادشاه چه خواهد كرد. هنگامى كه پادشاه به پاى برج رسيد، زنگ را نكوبيد و به ريسمان آن نيز دست نزد، فقط به مردم گفت: «اين زنگ قشنگ را مىبينيد! اين زنگ از آن شماست و جز در هنگام ضرورت نبايد آن را به صدا درآورد. هرگاه كسى از شما مورد ستم قرار گيرد، اين زنگ را به صدا درمىآورد
سالها گذشت و زنگ عدالت بارها به صدا درآمد و قضات گرد آمدند و بىدرنگ در مورد شكاياتى حكم صادر كردند كه در غير آن صورت، به فراموشى سپرده مىشد. ستم از ميان رفت و اشتباهات اصلاح شد. از آن روز ستمديدگان دانستند كه براى خود مرجعى امين دارند. ستمكاران نيز دانستند كه ستمشان براى مدتى طولانى پنهان نخواهد ماند.
پس از مدتى قسمت پايين ريسمان فرسوده و كوتاه شد به گونهاى كه تنها دست افراد قدبلند به آن مىرسيد. يكى از قضات آن را ديد و گفت: «اگر كودك درماندهاى بخواهد زنگ را به صدا درآورد، چگونه دستش به ريسمان خواهد رسيد؟» او دستور داد ريسمان را عوض كنند و به جاى آن ريسمانى بلندتر بياورند كه سر آن به زمين برسد؛ ولى در آن شهر، ريسمان بلندى نيافتند كه به جاى ريسمان فرسوده بگذارند و كسى را فرستادند تا از شهرى ديگر ريسمانى بلندتر بخرد. اين كار چند روز و شايد هم چند هفته طول مىكشيد. آيا بايد عدالت در اين مدت متوقف شود؟
يك نفر كه تاكستانى داشت، گفت: «مىتوانم ريسمانى موقت آماده كنم كه تا آمدن ريسمان تازه مورد استفاده قرار گيرد». وى رفت و از تاكستان خود شاخه موى را جدا كرد و آن را به ريسمان بست تا جاى قسمت فرسوده را بگيرد. قضات نيز موقتاً با اين كار موافقت كردند.
در اطراف شهر، مردى زندگى مىكرد كه اسبى پير داشت. اكنون ديگر آن مرد به اسب اعتنايى نداشت و علوفه مورد نياز را برايش فراهم نمىكرد و توجهى به نظافت آن نداشت. اسب در دوران جوانى او كه سواركار ماهرى به شمار مىرفت، خدمتهاى زيادى براى وى انجام داده بود، ولى اكنون آن مرد خدمتهايش را از ياد برده بود. بىاعتنايى او به اسب تعجبى نداشت، زيرا او بسيار طمعكار و بخيل بود و بيشتر اوقات خود را با كيسههاى پر از طلا سپرى مىكرد. او محتويات كيسهها را روى زمين مىريخت، آنها را مىشمرد ودوباره به درون كيسه برمىگرداند و اين كار را بارها تكرار مىكرد. اسب بيچارهنيز پيوسته در خيابانها وكوچههاى شهر سرگردان بود و در معرض سرماى شديد و پارس سگها و سنگپرانى بچههاى سنگدل قرار داشت. آن مرد بخيل باخود مىگفت: «اين اسب چه فايدهاى دارد و چرا پولم را براى غذا و تيماركردن او صرف كنم؟ بهتر است آن را بفروشم، ولى چه كسى آن را مىخرد، درحالى كه اين حيوان لاغر نمىتواند حتى يك كودك را حمل كند؟ اى كاش آن حيوان از گرسنگى مىمرد و من براى هميشه از دست او راحتمىشدم».
اسب بيچاره رها شده بود و هيچ كس به آن علوفه نمىداد. اسب گرسنه مىشد و از شدت گرسنگى به جستجوى علوفه مىپرداخت و در شهر سرگردان بود.
ظهر يكى از روزهاى بسيار گرم، اسب براى يافتن خوراك به اين سو و آنسو مىرفت و در ساعتى كه مردم از گرماى تابستان گريخته و در خانههاى خود پناه گرفته بودند، به كنار برج رسيد و شاخه تاك را كه برگهاى سبزى بر آن بود، مشاهده كرد. به آن نزديك شد و مقدارى از برگها را خورد. با اين كار، زنگ به صدا در آمد و آن صدا به گوش همه ساكنان شهر رسيد. قضات نيز صدا را شنيدند و به ميدان شتافتند تا ببينند كدام ستمديده در اين ساعت گرم روز، زنگ عدالت را كوبيده است. هنگامى كه ديدند اسب برگها را مىجود و با ولع به باقىمانده برگها مىنگرد، شگفتى آنان بيشتر شد. يكى از قضات گفت: «آن اسب مرد طمعكار و بخيل است و زنگ را مىكوبد تا به شكايتش رسيدگى شود و ستمى كه به او رسيده است، برطرف گردد».
يكى از همكارانش گفت: «او حقش را مىخواهد و حتماً به آن خواهد رسيد». در اين زمان صدها تن از مردم دور برج گرد آمده بودند تا حكم قضات را درباره شكايت ستمديدهاى بشنوند. قضات يكى از حاضران را دنبال صاحب اسب فرستادند. هنگامى كه آمد، به او دستور دادند كنار اسب ستمديده بايستد. يكى از قضات از او پرسيد: «اين اسب از كيست؟»
مرد با شك پاسخ داد: «آقاى قاضى، آن مال من بود، ولى ديگر مالمننيست».
- چطور ديگر مال تو نيست؟ آيا آن را فروختهاى؟
- آن را نفروختهام، زيرا هيچ كس حاضر نيست آن را بخرد. به همين جهت آن را آزاد گذاشتم تا هر جا مىخواهد برود و هر كارى كه مىخواهد، بكند.
- اى مرد اهمالكار، آيا نمىدانى صاحب چارپا در پيشگاه قانون مسؤول است. به ما بگو آيا اين اسب در گذشته به تو خدمتى كرده است؟
- بله، آقايان، مرا به ميدانهاى جنگ و يارى رساندن به بيچارگان و سفرهاى شكار و تفريح برده است.
- آيا درست است كه يك بار جانت را نيز نجات داده است؟
- بله، يك بار كه به شدت زخمى شده بودم، مرا به جايى برد كه كمكهاى اوليه در مورد من انجام شد.
رئيس قضات با صداى بلند گفت: «اى مردم، شما چيزى را كه اين مرد گفت، شنيديد و ديديد كه او به اين اسب در برابر خدمات فراوان و نجات جانش چه رفتارى داشته است. فرومايگى و آز، چشمِ بصيرتش را كور و گوش وجدانش را كر كرده و به اين سبب، پاداش آن اسب را با گرسنه رها كردن داده است. اكنون حيوان آمده و زنگ عدالت را كوبيده است تا از ستم صاحب خود شكايت كند».
قضات درباره اين موضوع چند دقيقه مشورت كردند. سپس رئيس آنان گفت: «دادگاه حكم مىكند كه نيمى از ثروت تو را بگيرند و در خزانه كشور بگذارند و آن را سخاوتمندانه براى اين اسب كه به تو خدمات شايانى كرده است، خرج كنند. همچنين براى اسبْ پرستارى تعيين خواهد شد كه غذا و آب برايش تهيه كرده و تا آخر عمرش تيمار كند».
مردم با صداى بلند بر عدالت قضات در مورد اسب آفرين گفتند و آزمندى و فرومايگى مرد را تقبيح كردند. قضات نيز اسب را به مرد امينى سپردند تاآنرا تيمار كند. مرد طمعكار و بخيل نيز به خانه رفت تا نيمى از ثروت خويش را بردارد و به قضات تقديم كند درحالى كه نزديك بود از شدت اندوه جان از تنش بيرون شود.
از آن روز به بعد كسى از اهالى شهر، اسب را سرگردان در كوچهها و خيابانها و مزارع نديد، زيرا آن حيوان نجيب در اصطبل خود از جاى گرم و نرم و علوفه برخوردار شده بود.