loading...
حسن محمدی
آخرین ارسال های انجمن
حسن محمدی بازدید : 249 یکشنبه 13 مرداد 1392 نظرات (0)
يكى از پادشاهان در ميدان مركزى شهر برجى ساخت و بالاى آن زنگى آويخت. ريسمانى نيز به آن بست كه تا زمين مى‏رسيد. او اعلام كرد هر ستمديده‏اى كه اين زنگ را بكوبد، بايد به كار او رسيدگى كنند و حق وى را بگيرند. به همين جهت، آن زنگ به «زنگ عدالت» معروف شد.
هنگامى كه بنايان برج را ساختند و زنگ را آويزان كردند، مردم از كوچك‏وبزرگ و مرد و زن به ميدان آمدند تا آن زنگ قشنگ را ببينند. آنان‏براى شنيدن صداى زنگ بسيار مشتاق بودند. پادشاه‏آمد ومردم با خودگفتند: «بدون‏شك پادشاه آمده است كه زنگ را براى نخستين بار به صدا درآورد».
سكوت بر ميدان حكمفرما شد و همگان منتظر ماندند تا ببينند پادشاه چه خواهد كرد. هنگامى كه پادشاه به پاى برج رسيد، زنگ را نكوبيد و به ريسمان آن نيز دست نزد، فقط به مردم گفت: «اين زنگ قشنگ را مى‏بينيد! اين زنگ از آن شماست و جز در هنگام ضرورت نبايد آن را به صدا درآورد. هرگاه كسى از شما مورد ستم قرار گيرد، اين زنگ را به صدا درمى‏آورد

و در آن هنگام قضات به اين ميدان مى‏شتابند و به شكايتش رسيدگى مى‏كنند و حقش را مى‏ستانند. اين زنگ از آن همه شماست؛ توانگر و بينوا، پير و جوان و نيرومند و ناتوان؛ ولى هر كس بى دليل آن را به صدا درآورد، مجازات سختى را متحمل خواهد شد، زيرا زنگ عدالت براى سرگرمى نيست».
سال‏ها گذشت و زنگ عدالت بارها به صدا درآمد و قضات گرد آمدند و بى‏درنگ در مورد شكاياتى حكم صادر كردند كه در غير آن صورت، به فراموشى سپرده مى‏شد. ستم از ميان رفت و اشتباهات اصلاح شد. از آن روز ستمديدگان دانستند كه براى خود مرجعى امين دارند. ستمكاران نيز دانستند كه ستمشان براى مدتى طولانى پنهان نخواهد ماند.
پس از مدتى قسمت پايين ريسمان فرسوده و كوتاه شد به گونه‏اى كه تنها دست افراد قدبلند به آن مى‏رسيد. يكى از قضات آن را ديد و گفت: «اگر كودك درمانده‏اى بخواهد زنگ را به صدا درآورد، چگونه دستش به ريسمان خواهد رسيد؟» او دستور داد ريسمان را عوض كنند و به جاى آن ريسمانى بلندتر بياورند كه سر آن به زمين برسد؛ ولى در آن شهر، ريسمان بلندى نيافتند كه به جاى ريسمان فرسوده بگذارند و كسى را فرستادند تا از شهرى ديگر ريسمانى بلندتر بخرد. اين كار چند روز و شايد هم چند هفته طول مى‏كشيد. آيا بايد عدالت در اين مدت متوقف شود؟
يك نفر كه تاكستانى داشت، گفت: «مى‏توانم ريسمانى موقت آماده كنم كه تا آمدن ريسمان تازه مورد استفاده قرار گيرد». وى رفت و از تاكستان خود شاخه موى را جدا كرد و آن را به ريسمان بست تا جاى قسمت فرسوده را بگيرد. قضات نيز موقتاً با اين كار موافقت كردند.
در اطراف شهر، مردى زندگى مى‏كرد كه اسبى پير داشت. اكنون ديگر آن مرد به اسب اعتنايى نداشت و علوفه مورد نياز را برايش فراهم نمى‏كرد و توجهى به نظافت آن نداشت. اسب در دوران جوانى او كه سواركار ماهرى به شمار مى‏رفت، خدمت‏هاى زيادى براى وى انجام داده بود، ولى اكنون آن مرد خدمت‏هايش را از ياد برده بود. بى‏اعتنايى او به اسب تعجبى نداشت، زيرا او بسيار طمعكار و بخيل بود و بيشتر اوقات خود را با كيسه‏هاى پر از طلا سپرى مى‏كرد. او محتويات كيسه‏ها را روى زمين مى‏ريخت، آنها را مى‏شمرد ودوباره به درون كيسه برمى‏گرداند و اين كار را بارها تكرار مى‏كرد. اسب بيچاره‏نيز پيوسته در خيابان‏ها وكوچه‏هاى شهر سرگردان بود و در معرض سرماى شديد و پارس سگ‏ها و سنگ‏پرانى بچه‏هاى سنگدل قرار داشت. آن مرد بخيل باخود مى‏گفت: «اين اسب چه فايده‏اى دارد و چرا پولم را براى غذا و تيماركردن او صرف كنم؟ بهتر است آن را بفروشم، ولى چه كسى آن را مى‏خرد، درحالى كه اين حيوان لاغر نمى‏تواند حتى يك كودك را حمل كند؟ اى كاش آن حيوان از گرسنگى مى‏مرد و من براى هميشه از دست او راحت‏مى‏شدم».
اسب بيچاره رها شده بود و هيچ كس به آن علوفه نمى‏داد. اسب گرسنه مى‏شد و از شدت گرسنگى به جستجوى علوفه مى‏پرداخت و در شهر سرگردان بود.
ظهر يكى از روزهاى بسيار گرم، اسب براى يافتن خوراك به اين سو و آن‏سو مى‏رفت و در ساعتى كه مردم از گرماى تابستان گريخته و در خانه‏هاى خود پناه گرفته بودند، به كنار برج رسيد و شاخه تاك را كه برگ‏هاى سبزى بر آن بود، مشاهده كرد. به آن نزديك شد و مقدارى از برگ‏ها را خورد. با اين كار، زنگ به صدا در آمد و آن صدا به گوش همه ساكنان شهر رسيد. قضات نيز صدا را شنيدند و به ميدان شتافتند تا ببينند كدام ستمديده در اين ساعت گرم روز، زنگ عدالت را كوبيده است. هنگامى كه ديدند اسب برگ‏ها را مى‏جود و با ولع به باقى‏مانده برگ‏ها مى‏نگرد، شگفتى آنان بيشتر شد. يكى از قضات گفت: «آن اسب مرد طمعكار و بخيل است و زنگ را مى‏كوبد تا به شكايتش رسيدگى شود و ستمى كه به او رسيده است، برطرف گردد».
يكى از همكارانش گفت: «او حقش را مى‏خواهد و حتماً به آن خواهد رسيد». در اين زمان صدها تن از مردم دور برج گرد آمده بودند تا حكم قضات را درباره شكايت ستمديده‏اى بشنوند. قضات يكى از حاضران را دنبال صاحب اسب فرستادند. هنگامى كه آمد، به او دستور دادند كنار اسب ستمديده بايستد. يكى از قضات از او پرسيد: «اين اسب از كيست؟»
مرد با شك پاسخ داد: «آقاى قاضى، آن مال من بود، ولى ديگر مال‏من‏نيست».
- چطور ديگر مال تو نيست؟ آيا آن را فروخته‏اى؟
- آن را نفروخته‏ام، زيرا هيچ كس حاضر نيست آن را بخرد. به همين جهت آن را آزاد گذاشتم تا هر جا مى‏خواهد برود و هر كارى كه مى‏خواهد، بكند.
- اى مرد اهمال‏كار، آيا نمى‏دانى صاحب چارپا در پيشگاه قانون مسؤول است. به ما بگو آيا اين اسب در گذشته به تو خدمتى كرده است؟
- بله، آقايان، مرا به ميدان‏هاى جنگ و يارى رساندن به بيچارگان و سفرهاى شكار و تفريح برده است.
- آيا درست است كه يك بار جانت را نيز نجات داده است؟
- بله، يك بار كه به شدت زخمى شده بودم، مرا به جايى برد كه كمك‏هاى اوليه در مورد من انجام شد.
رئيس قضات با صداى بلند گفت: «اى مردم، شما چيزى را كه اين مرد گفت، شنيديد و ديديد كه او به اين اسب در برابر خدمات فراوان و نجات جانش چه رفتارى داشته است. فرومايگى و آز، چشمِ بصيرتش را كور و گوش وجدانش را كر كرده و به اين سبب، پاداش آن اسب را با گرسنه رها كردن داده است. اكنون حيوان آمده و زنگ عدالت را كوبيده است تا از ستم صاحب خود شكايت كند».
قضات درباره اين موضوع چند دقيقه مشورت كردند. سپس رئيس آنان گفت: «دادگاه حكم مى‏كند كه نيمى از ثروت تو را بگيرند و در خزانه كشور بگذارند و آن را سخاوتمندانه براى اين اسب كه به تو خدمات شايانى كرده است، خرج كنند. همچنين براى اسبْ پرستارى تعيين خواهد شد كه غذا و آب برايش تهيه كرده و تا آخر عمرش تيمار كند».
مردم با صداى بلند بر عدالت قضات در مورد اسب آفرين گفتند و آزمندى و فرومايگى مرد را تقبيح كردند. قضات نيز اسب را به مرد امينى سپردند تاآن‏را تيمار كند. مرد طمعكار و بخيل نيز به خانه رفت تا نيمى از ثروت خويش را بردارد و به قضات تقديم كند درحالى كه نزديك بود از شدت اندوه جان از تنش بيرون شود.
از آن روز به بعد كسى از اهالى شهر، اسب را سرگردان در كوچه‏ها و خيابان‏ها و مزارع نديد، زيرا آن حيوان نجيب در اصطبل خود از جاى گرم و نرم و علوفه برخوردار شده بود.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سایتی با امکانات بروز - با آپدیت هفتگی - با تبادل اطلاعات و آماده برای تبادل اطلاعات در مورد صنعت لبنیات
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    این سایت تا چه حد انتظارات شما رو برآورده کرده؟
    صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2970
  • کل نظرات : 86
  • افراد آنلاین : 185
  • تعداد اعضا : 288
  • آی پی امروز : 483
  • آی پی دیروز : 113
  • بازدید امروز : 1,093
  • باردید دیروز : 476
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,004
  • بازدید ماه : 12,066
  • بازدید سال : 98,979
  • بازدید کلی : 2,313,741
  • کدهای اختصاصی


    ختم صلوات

    ابزار نمایش اوقات شرعی

    وضعیت آب و هوا

    حديث تصادفی

    آیه الکرسی
    ترجمه آیه الکرسی
    خداست که معبودى جز او نیست؛ زنده و برپادارنده است؛ نه خوابى سبک او را فرو مى‌گیرد و نه خوابى گران؛ آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است، از آنِ اوست. کیست آن کس که جز به اذن او در پیشگاهش شفاعت کند؟ آنچه در پیش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مى‌داند. و به چیزى از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمى‌یابند. کرسى او آسمانها و زمین را در بر گرفته، و نگهدارى آنها بر او دشوار نیست، و اوست والاى بزرگ. * در دین هیچ اجبارى نیست. و راه از بیراهه بخوبى آشکار شده است. پس هر کس به طاغوت کفر ورزد، و به خدا ایمان آورد، به یقین، به دستاویزى استوار، که آن را گسستن نیست، چنگ زده است. و خداوند شنواى داناست. * خداوند سرور کسانى است که ایمان آورده‌اند. آنان را از تاریکیها به سوى روشنایى به در مى‌برد. و [لى‌] کسانى که کفر ورزیده‌اند، سرورانشان [همان عصیانگران=] طاغوتند، که آنان را از روشنایى به سوى تاریکیها به در مى‌برند. آنان اهل آتشند که خود، در آن جاودانند