رابين هود به هيچ يك از افرادش اجازه نمىداد به كسى آزار برسانند مگر به ثروتمندانى كه تن به كار نمىدادند و در كاخهاى بزرگ زندگى مىكردند و كشور از اموال آنان سودى نمىبرد. وى و افرادش با بيچارگان به نيكى رفتار مىكردند و به آنان يارى مىرساندند و در ميان مردم به دوستى ستمديدگان مشهور بودند.در روزگاران قديم جنگلهاى بسيارى در انگلستان وجود داشت. مشهورترين آنها جنگلى به نام «شِرْوود» بود كه شكارگاه پادشاه محسوب مىشد. چند نفر از مخالفان شاه در اين جنگل زندگى مىكردند. آنان به اين جنگل پناه آورده بودند، زيرا بر ضد پادشاه و قوانين ظالمانه او شوريده بودند و كارهاى مخالف قوانين پادشاه انجام مىدادند؛ آنان اموال مسافران ثروتمند را مىدزديدند و بخشى از آن را در ميان بيچارگان پخش مىكردند. مردم نيز آنان را دوست داشتند و از قهرمانىهاى آنان و به ويژه رهبرشان «رابينهود» سخن مىگفتند.
صد تن از اين مخالفان با رهبر دلاورشان لباس سبز مىپوشيدند و سلاحشان تير و كمان و نيزههاى بلند و شمشير بود. اگر يكى از آنان چيزى بهدست مىآورد، آن را به رابين هود مىداد. او نيز پس از اين كه سهم بينوايان را كنار مىگذاشت، باقىماندهاش را به طور مساوى ميان همدستانش پخش مىكرد.
روزى رابين هود زير درختى پربرگ در كنار جاده ايستاده بود و به جيكجيك پرندگان در ميان برگها گوش مىداد، كه ناگهان ديد جوانى از آن حوالى مىگذرد؛ جوان لباس قرمز روشنى پوشيده بود و چهرهاش از شادى مىدرخشيد. رابين هود آن روز نخواست خوشى او را برهمبزند. روز بعد همان جوان را ديد كه از آن جا مىگذرد، ولى خوش و شادمان نيست و آن لباس قرمز زيبا را بر تن ندارد. او آه مىكشيد و مىگفت: «چه روز نحسى! چه اقبالبدى!»
رابين هود به وى نزديك شد و گفت: «آيا چيزى دارى كه به من و افرادمبدهى؟»
او پاسخ داد: من فقط پنج ليره و يك انگشتر طلا دارم.
- اين چيست؟ مىبينم كه حلقه ازدواج است.
- اين حلقهاى است كه هفت سال آن را نگه داشتم تا به دختر مورد علاقهام كه منتظر بودم ديروز با او ازدواج كنم، اهدا كنم. ولى پدرش به عهد خود وفا نكرد و بر خلاف خواسته دختر، تصميم گرفت او را به عقد پيرمردى ثروتمند درآورد.
- اگر تو را در رسيدن به دختر مورد نظرت يارى كنم، به من چه خواهىداد؟
- اگر اين كار را بكنى، خادم تو خواهم شد.
- محل زندگى دختر از اين جنگل چه قدر فاصله دارد؟
- زياد دور نيست، ولى او امروز با پيرمرد ثروتمند ازدواج خواهد كرد و كليسايى كه جشن ازدواج در آن برگزار مىشود، پنج مايل از اين جنگل فاصلهدارد.
رابين هود شتافت و لباس نوازندگان گيتار را پوشيد و پس از اين كه سفارشهاى لازم را به افرادش كرد، اندكى پيش از موعد عروسى به كليسا رفت. اسقف به وى گفت: «تو كيستى و اين جا چه كار مىكنى؟»
او پاسخ داد: «آقا، من بهترين نوازنده گيتار در اين منطقه هستم».
اسقف به وى خوشآمد گفت و او را به كليسا برد و گفت: «چه ورود بابركتى! هيچ كس نداريم كه بتواند در جشن عروسى بنوازد و من آهنگ گيتار را بيش از همه سازها مىپسندم».
در اين لحظه پيرمردى كه گذشت عمر مويش را سفيد و پشتش را خم كرده بود، وارد شد و در كنار او دختر جوانى بود با موهايى خرمايى، زيبا همچون گل و با چهرهاى گرفته و چشمانى اشكبار.
رابين هود با خود گفت: «چه ظلم بزرگى! چگونه اين دختر زيبا با پيرمردى كه پايش لب گور است، ازدواج كند؟» او از كليسا بيرون رفت و سه بار در شيپورش دميد. بىدرنگ حدود بيست جوان كه لباس سبز پوشيده بودند و كمانهاى بزرگى در دست داشتند، از جنگل بيرون آمدند و درحالى كه آن جوان جلو آنان راه مىرفت، وارد كليسا شدند. رابين هود به دختر جوان گفت: «آيا اين پيرمرد را كه كنار تو ايستاده، دوست دارى؟»
دختر پاسخ داد: «خير، آقاى من. پدرم به طمع مال او مرا وادار كرد با وى ازدواج كنم و من در اين دنيا جز خواستگارم "آلن دايل" هيچ كس را دوست ندارم».
رابين هود با صداى بلند گفت: «نبايد اين دختر به همسرى پيرمردى كه مورد علاقهاش نيست، درآيد. آقاى اسقف، عدالت اقتضا مىكند كه او با جوان مورد علاقهاش ازدواج كند».
اسقف ناچار شد مراسم ازدواج دختر جوان و محبوبش را برگزار كند. اما پيرمرد ثروتمند كه تصور مىكرد مىتواند دل پاك دختر را با پول بخرد، با ناكامى روانه خانهاش شد.