اين سير و سلوك يك سالك است كه طي آن به علم لدني دست مييابد و هنر شعر بر او الهام ميشود. مولانا جلالالدين بلخي نيز در زمرهي كساني است كه از عوالم علوي نور هدايت پروردگارش را دريافته و با گذر از مقام فناي في الله به مقام بقاي الله رسيده است. لذا ديگر از او نشاني نيست. آواي او نداي حق است و گفتار او كلام حق. پس اگر ما را به گوش فرا دادن نواي ني وجودش دعوت ميكند، بدين دليل است كه ني هم رمز نيست شدن است، هم رمز تهي گشتن از خود؛ لذا مولانا ني را رمز وجود خويش ميگيرد: «ني تراشي كه اندر ني صورت بدمد»(90) و آنكه «جيب مريم ز دَمَش حامل معني گردد و از نفسي، عيسي نفسي ميسازد»(91) در تهياي وجود او ميدهد.
ترجيع كنم خواجه، كه اين قافيه تنگست
ني، خود نزنم دم، كه دم ما همه ننگست
من دم نزنم، ليك دم نحن نفخنا(92)
در من بدمد، ناله رسد تا به ثريا
اين ناي تنم را چو ببريد و تراشيد
از سوي نيستان عدم، عز تعالا
دل يكسر ني بود و دهان يكسر ديگر
آن سر زلب عشق همي بود شكرخا
چون از دم او پر شد و از دو لب او مست
تنگ آمد و مستانه برآورد علالا
و الله زمي آن دو لب ار كوه بنوشد
چون ريگ شود كوه زآسيب تجلا
ني پردهي لب بود كه گر لب بگشايد
ني چرخ و فلك ماند و ني زير و نه بالا
آواز ده اندر عدم اي ناي و نظر كن
صد ليلي و مجنون و دو صد وامق و عذرا
بگشايد هر ذره دهان گويد: شاباش
و ندر دل هر ذره حقير آيد صحرا
زود از حبش تن به سوي روم جنان رو
تا بركشدت قيصر بر قصر معلا
اين جاي نه آن جاست كه اين جا بتوان بود
هي جاي خوشي جوي و درآ در صف هيجا(93)
***
ني تن را همه سوراخ چنان كرد كف تو
كه شب و روز در اين ناله و غوغاست خدايا
ني بيچاره چه داند كه ره پرده چه باشد
دم ناييست كه بيننده و داناست خدايا
زعكس رخ آن يار درين گلشن و گلزار
به هر سو مه و خورشيد و ثرياست خدايا(94)
لذا در اين اتصال مولانا ميپرسد:
چرا رخم نكند زرگري چو متصلست
به گنج بيحد و كان جمال و حسن و بها(95)
او سخن در پوست ميگويد، زيرا جان سخنش معاني عالم غيب است، كه در انديشه نميگنجد و گفتنش ممكن نيست.(96) او طبيعت و زايش آن در بهار را با دم روحبخش جبرئيل (ع) توصيف ميكند(97) و در نهايت به جايي ميرسد كه عرفايي را كه دل به ناب حضرت كبريايي گشودهاند چون حضرت مريم (س)، باكره اما حامل به دم فرشتهي وحي ميشمارد.(98) اصولاً در نزد مولانا شعر كلام بشر نيست؛ زيرا عارف كامل اين علم را از طريق الهام دريافت ميدارد. شعر چيزي جز پوشش دل نيست، دلي كه شنواي نداي حق است و دلي كه خونين عشق است. لذا او با ايمان كامل به حقيقت «و مارميت اذا رميت و لكن الله رمي» شعر را دمش الهي و در تهياي وجود عارفي كه به نيستي خويش و فقر كاملش در برابر حق آگاه است و حتي گاه او را از اين نيستي نيز آگاهي نيست ميخواند. شعر در اين مقام به مانند آيات الهي است كه بر پيامبر وحي ميشد. مگر نه عارف اهل الله و وارث پيامبر است، پس اين وراثت حتي در مقام الهامات رحماني نيز بايد تسري و تداوم يابد. مگر نه اين بود كه وحي الهي را شعر ميخواندند.
هر لحظه وحي آسمان آيد به سر جانها
كاخر چو دردي بر زمين تا چند ميباشي برآ
جان غريب اندر جهان مشتاق شهر لامكان
نفس بيهمي در چرا چندين چرا باشد چرا؟(99)
در واقع آن كه به سر دل دست يابد به علم لدني و اسرار آن دست يافته است. اين حاصل نميشود مگر به شب بيداري و تلاوت قرآن و سوختن دل چه سوختن دل پردههاي حجاب را كنار ميزند. معشوق ازلي در دل عاشق صورتها پديد ميآورد تا شور و اشتياق او را دوچندان كند و از غمزههاي يار است كه عاشق سرمست و مدهوش ميگردد. عاشق در درياي جان غرقه ميشود و هر آينه حيرتش افزون؛ و معشوق جامهاي شراب را بدو مينوشاند تا اين حيرت و مستي بيش شود.
بشنو از دل نكتههاي بيسخن
و آنچ اندر فهم نايد فهم كن
در دل چون سنگ مردم آتشيست
كو بسوزد پرده را از بيخ و بن
چون بسوزد پرده دريابد تمام
قصههاي خضر و علم من لدن
در ميان جان و دل پيدا شود
صورت نو نو از آن عشق كهن
چون بخواني والضحي خورشيد بين
كان زر بين چون بخواني لم يكن(100)
***
از لب دريا چه گويم؟ لب ندارد بحر جان
بر فزودست از مكان و لامكان اي عاشقان
قطرهي خون دلم را چون جهاني كردهاي
تا زحيراني ندانم قطرهاي را از جهان
بر دهان من به دست خويش بنهادي قدح
تا زسرمستي ندانم من قدح را از دهان
من كي باشم؟ از زمين تا آسمان مستان پرند
كز شراب تو ندانند از زمين تا آسمان(101)
***
سركشان از طرف غيب به من ميآيند
وين مددها همه از لذت حالش رسدم(102)
حتي اين خواست و اشتياق نيز از سوي معشوق است. براي همين مولانا عاشق را چون غربيلي در دست معشوق بياختيار از خود ميبيند.
عاشقان را جست و جو از خويش نيست
در جهان جوينده جز او بيش نيست(103)
***
غلبيرم اندر دست او در دست ميگرداندم
غلبير كردن كار او، غلبير بودن كار من(104)
مولانا خود را از مقام شاعري منزه ميداند و ميگويد من كجا شعر از كجا. او زاهدي عفيف و ثابت قدم بود كه همواره در دست تسبيح و مصحف داشت، حال مستانه شعر ميسرايد و سماع ميكند. اين معشوق است كه در جان او ميدمد و اين الحان و اشعار كه سروده ميشود دمش معشوق ازلي است در ناي وجود مولانا.
شور تو عقلم ستد، با فتنهها دربافتم
شور و بيعقلي ببايد بافتن را با فتن
من كجا شعر از كجا ليكن به من در ميدمد
آن يكي تركي كه آيد گويدم هي كيمسن
ترك كي تاجيك كي زنگي كي رومي كي
مالك الملكي كه داند مو به مو سر و علن
جامهي شعرست شعر و تا درون شعر كيست
يا كه حوري جامه زيب و يا كه ديوي جامه كن
شعرش از سر بركشيم و حور را در بركشيم
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن(105)
***
در دست هميشه مصحفم بود
وز عشق گرفتهام چغانه
اندر دهني كه بود تسبيح
شعرست و دو بيتي و ترانه(106)
***
ربود عشق تو تسبيح، داد بيت و سرود
بسي بكردم لاحول و توبه دل نشنود
غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان
بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هرچم بود
عفيف و زاهد و ثابت قدم بدم چون كوه
كدام كوه كه باد توش چو كه نربود
اگر كُههَم هم آواز تو صدا دارم
و گر كَهَم همه در آتش توم كه دود(107)
***
اي كه ميان جان من تلقين شعرم ميكني
گر تن زنم خامش كنم ترسم كه فرمان بشكنم(108)
***
ذات من نقش صفات خوش تست
من مگر خود صفت ذات توام
نقش و انديشهي من از دم تست
گويي الفاظ و عبارات توام
دل زجاج آمد و نورت مصباح
من بيدل شده مشكات توأم(109)
***
خون ببين در نظم شعرم، شعر منگر، بهر آنك
ديده و دل را به عشقش هست خون پالاييي
خون چو ميجوشد، منش از شعر رنگي ميدهم
تا نه خونآلود گردد جامه خونآلاييي(110)
***
هر چند شعر و شاعري اختيار مولانا نبود و او از سر مستي بدون اختيار خود شعر ميسرود، شعري كه در جوشش خون دلش به رنگ خون درميآيد؛ ليكن چون شعر گفتهي معشوق است و به دل خريدارش ميشود. نفخهي يار مانند نفخهي صور اسرافيل كه در جهان آخرت صورتها را بر پا ميدارد، جاني دوباره به عاشق ميدمد.
غلام شعر بدانم كه شعر گفتهي توست
كه جان جان سرافيل و نفخهي صوري
سخن چو تير و زبان چون كمان خوارزميست
كه دير و دور دهد دست واي از اين دوري
ز حرف و صوت ببايد شدن به منطق جان
اگر غفار نباشد بس است مغفوري
كزان طرف شنوااند بيزبان دلها
نه روميست و نه تركي و ني نيشابوري(111)
***
در دل من پردهي نو ميزني
اي دل و اي ديده و اي روشني
پرده توي وز پس پرده توي
هر نفسي شكل دگر ميكني
پرده چنان زن كه به هر زخمهي
پردهي غفلت ز نظر بركني
بي من و تو هر دو توي هر دو من
جان مني، آن مني، يا مني(112)
***
اين خلق چو چوگان و زننده ملك و بس
فاعل همه او دان به قريبي و بعيدي(113)
چگونه ميتوان حال مولانا را دريافت آنگاه كه خود حال خويش را درنمييابد. او در ذكر و در نماز آنچنان از خود رسته كه واله و سرگشته از حال خود، خويش را بسان سايهاي در تبعيت حضرت دوست توصيف ميكند.
چو نماز شام هر كس بنهد چراغ و خواني
منم و خيال ياري، غم و نوحه و فغاني
چون وضو ز اشك سازم بود آتشين نمازم
در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذاني
رخ قبلهام كجا شد؟ كه نماز من قضا شد
زقضا رسد هماره به من و تو امتحاني
عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن؟
كه نداند او زماني، نشناسد او مكاني
عجبا دو ركعت است اين؟ عجبا كه هشتمين است؟
عجبا چه سوره خواندم؟ چون نداشتم زباني
در حق چگونه كوبم، كه نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردي، بده اي خدا اماني
به خدا خبر ندارم چون نماز ميگذارم
كه تمام شد ركوعي كه امام شد فلاني
پس از اين چو سايه باشم پس و پيش هر امامي
كه بكاهم و فزايم زحراك سايهباني
به ركوع سايه منگر به قيام سايه منگر
مطلب زسايه قصدي مطلب زسايه جاني
زحساب رست سايه كه به جان غيرجنبد
كه همي زند دو دستك كه كجاست سايهداني
چو شه است سايه بانم چو روان شود روانم
چو نشيند او نشستم به كرانهي دكاني
چو مرا نماند مايه منم و حديث سايه
چه كند دهان سايه؟ تبعيت دهاني(114)
مولانا نيز اعتقاد دارد حتي اشتياق مشتاقان نيز از حق تعالي است و گرنه گل تيره را با صفا چه آشنايي؟ او در گفتوگويي با فلك ازو ميپرسد مگر خاك تحت انقياد او نيست؟ چگونه است كه فلك مسخر اين موجود خاكي شده است. فلك بدو پاسخ ميدهد كه اين از امر پروردگار است.
زتوست اين تقاضا به درون بيقراران
و اگر نه تيره گل را به صفا چه آشنايي؟
چه عجب اگر گدايي زشهي عطا بجويد
عجب اين كه پادشاهي زگدا كند گدايي
و عجبتر اينك آن شه به نياز رفت چندان
كه گدا غلط درافتد كه مراست پادشاهي
فلكا نه پادشاهي نه كه خاك بندهي توست؟
تو چرا به خدمت او شب و روز در هوايي
فلكم جواب گويد كه كسي تهي نپويد
كه گر كهي بپرد بوي آن زكبريايي
سخنم خور فرشته است من اگر سخن نگويم
ملك گرسنه گويد كه بگو خمش چرايي(115)
او دل را قلم نيي در دست دلدار تشبيه ميكند كه هر چه دلش ميخواهد مينويسد. او قلم را براي نوشتن هر خطي كه ميخواهد به اختيار خود ميتراشد و قلم با اظهار تسليم خود را در اختيار كاتب مينهد.
دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداري
كه امشب مينويسد زي، نويسد باز فردا ري
قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غير آن
قلم گويد كه تسليمم تو داني من كيم باري
گهي رويش سيه دارد گهي در موي خود مالد
گه او را سرنگون دارد گهي سازد بدوكاري
به يك رقعه جهاني را قلم بكشد كند بيسر
به يك رقعه قرآني را رهاند از بلا آري
كر و فر قلم باشد به قدر حركت كاتب
اگر در دست سلطاني، اگر در كف سالاري
سرش را ميشكافد او، براي آنچ او داند
كه جالينوس به داند صلاح حال بيماري
نيارد آن قلم گفتن به عقل خويش تحسيني
نداند آن قلم كردن به طبع خويش انكاري
اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم
درو هوش است و بيهوشي زهي بيهوش هشياري
نگنجد در خرد وصفش كه او را جمع ضدينست
چه بيتركيب تركيبي عجب مجبور مختاري(116)
***
عشق منطق او را ويران ميسازد و راه گفتن را مسدود. پس چارهاي جز آه نميماند كه آن را نيز در قعر چاه وجود به زبان ميآورد. آن گونه كه مولايش در بيهمدمي ميان نامحرمان در چاه آه ميكرد. ليكن از اين نفخهي جان بخش آه از دل چاه ني ميرويد و اسرار را با نالههايش آشكار ميكند.
منطقم را كرد ويران صفت تو
راه گفتن بسته شد ماندست آه
آه دردت را ندارم محرمي
چون علي اَه ميكنم در قعر چاه
چه بجوشد ني برويد از لبش
ني بنالد راز من گردد تباه
بس كن اي ني زانك ما نامحرميم
زان شك ما را و ني را عذر خواه(117)
***
اي از تو خاكي تن شده، تن فكرت و گفتن شده
وز گفت و فكرت بس صور در غيب آبستن شده
هر صورتي پروردهي معني است، ليك افسردهي
صورت چو معني شد كنون آغاز ره روشن شده
انديشه جز زيبا مكن، كو تار و پود صورت است
زانديشهي احسن تند هر صورتي احسن شده
زان سوي كاندازي نظر آن جنس ميآيد صور
پس از نظر آيد صور اشكال مرد و زن شده
از جا به بيجا آمده، اه رفته هيهاي آمده
بيدست و بيپاي آمده چون ماه خوش خرمن شده (118)
***
همو تيرست همو اسپر همو قوس
چه گفتم! آن طرف تير و كمان كو
هر آن جسمي كه از لطفش نظر يافت
نظيرش در ولايتهاي جان كو(119)
***
رسيد صورت روحانيي به مريم دل
ز بارگاه منزه ز خشكي و ز تري
از آن نفس كه درو سر روح پنهان شد
بكرد حامله دل را رسول ره گذري(120)
***
اي از جمال حسن تو عالم نشانهاي
مقصود حسن تست و دگرها بهانهاي
نقاش را اگر زجمال تو قبله نيست
مقصود او چه بود زنقشي و خانهاي (121)