تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری، خدايا تو قلب مرا ميخري؟؟؟دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هِی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هِی این و آن سَرسَری آمد و رفت ولی هیچکس واقعا، اتاقِ دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود، کسی قفلِ قلبِ مرا وا نکرد یکی گفت: چرا این اتاق، پر از دود و آه است؟یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است!!یکی گفت: چرا نورِ اینجا، کم است؟
وآن دیگری گفت: و انگار هر آجرش، فقط از غم و غصه و ماتم است...و رفتند و بعدش، دلم ماند بی مشتری!و من تازه آن وقت گفتم:خدایا تو قلب مرا میخری؟؟؟و فردای آن روز، خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه، پشتِ سرِ خود بست و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر، برای شما جا نداریم
از این پس به جز او، کسی را نداریم.
سایت اصلی
با سلام و تشکر از شما بازدید کننده عزیز
برای استفاده از مطالب جدید می توانید به سایت اصلی مراجعه نمایید