در اين ميان كه او اندوهگين نشسته بود، كشاورزى با يك گارى پر از سبزى كه آنها را براى فروش به شهر مىبرد، از راه رسيد. وى گارى را متوقف كرد و براى باز كردن راهى براى خود و گارىاش كوشش كرد، ولى تلاش او نيز بىثمر بود. نزديك روستايى روى زمين نشست و گفت: «چه بايد كرد؟ اگر به روستا بازگردم، كسى سبزىهايم را نمىخرد و اگر اين جا بمانم، مىترسم جانوران وحشى به من حمله كنند».يكى از اهالى روستايى داشت به شهر مىرفت؛ هنگامى كه به درهاى تنگ رسيد، مشاهده كرد كه سيل صخرههاى بزرگى را غلتانده و راه را بسته است. او راهى براى عبور نيافت. كوشيد تا بعضى از صخرهها را جا به جا كند، ولى تلاشش به جايى نرسيد و نتوانست هيچ يك از آنها را از ميان جاده بردارد. كنار راه مسدود نشست و بر بداقبالى خود گريست و گفت: «نمىدانم هنگامى كه شب تاريك فرارسد و جانوران وحشى و درنده در جستجوى طعمه بيرون بيايند، چه اتفاقى برايم خواهد افتاد».
پس از مدت كوتاهى، مسافران ديگرى رسيدند و هر يك از آنان به تنهايى براى غلتاندن صخرهها كوشيد تا گذرگاهى را باز كند، ولى كوشش هر يك بهشكست انجاميد. آنان در جاهايى دور از يكديگر مىنشستند و به بداقبالى خود مىانديشيدند.
سرانجام، يكى از مسافران فرياد برآورد و گفت: «برادران، هر يك از ما بهتنهايى براى تكان دادن صخرهها تلاش كرد و شكست خورد، چرا با يكديگر اين كار را نكنيم؟»
آنان از جا برخاستند و به سرعت توانستند صخرهها را جا به جا كنند و باگشودن راه به سفر خويش ادامه دهند. آنان در دل خويش احساس شادى مىكردند و با خود مىگفتند: «اگر شخص تنها باشد، بسيار ناتوان است و اگر انسانها يكديگر را يارى كنند، بسيار نيرومند مىشوند!»