بخش اول :
«عمر بن سعد بن ابی وقاص زهری» یا همان «عمر سعد» یکی از تابعین بود. تابعین یعنی گروهی که پیامبر را ندیده بودند و پس از صحابه مرجع مردم در امور دینی بودند. در بارۀ تولد او نقلهای گوناگونی هست از جمله او را متولد 23 هجری میدانند.
پدرش «سعد بن ابی وقاص» از اصحاب پیامبر و گروه مهاجرین بود. او سردار دلیر اسلام و فاتح امپراطوری ایران بود. آن گونه که از تاریخ هویدا است عمر سعد دارای ابعاد گوناگون علمی و مدیریتی و نظامی بودهاست و به اصطلاح امروزی آدم نخبهای بودهاست. در زمان واقعۀ کربلا او جوانی جویای مقام بود طبق آنچه که در کتب روایی نقل شده او در گیر و دار توسعۀ حکومت اسلام در سراسر جهان آن روز و گسترش قلمرو حکومت در ایران، بسیار مشتاق حکومت در نواحی مرکزی ایران به مرکزیت ری آن زمان بوده است. منطقهای وسیع و خوش آب و هوا و متنعم و برخوردار از مواهب طبیعی و انسانی.
مطابق آنچه سید محمد صحفی در ترجمۀ کتاب شریف «اللهوف علی قتل الطفوف» یا همان مقتل لهوف سید ابن طاوس مینویسد آرزوی عمر سعد در حکومت بر ری در حال تحقق بود. یزید خلیفۀ تازه بر تخت نشسته حکم ولایت او بر ری را به همراه 4000 نفر سواره نظام جنگی، برای عزیمت به ری به وی میسپارد. او عازم سفر میشود که یزید به او اعلام میکند که قبل از حرکت به سمت ری باید به کربلا برود و در آنجا با حسین بن علی علیهما السلام مواجه شود. عمر سعد از این اقدام طفره میرود ولی یزید حکومت ایران را متوقف به کربلا میکند.
عمر بن سعد از علمای اسلامی بود و میدانست کشتن فرزند پیغمبر و ارتکاب این جنایت گناهی نابخشودنی است به همین خاطر یک شب را از یزید مهلت گرفت تا تصمیم بگیرد. همۀ خردمندان قوم او را از مقابلۀ با سید الشهداء بر حذر داشتند ولی عشق بیانتها به قدرت چنان قلب او را تسخیر کرده بود که هیچ نصیحتی اثرگذار نبود. آن شب عمر سعد اشعار زیادی با خود میگفت از جمله شعر زیبایی است به این وصف.
(1) فو الله ما أدري و إني لحائر افکر في امري علي خطرين
به خدا قسم نمیدانم و حقیقتاً در حیرتم. بسیار فکر میکنم در کارم که بین دو خطر افتاده است
(2) ءأترک ملک الري و الري منيتي أم اصبح مأثوما بقتل حسين
آیا ترک کنم حکومت ری را در حالی که قدرت آرزوی من است؟ یا گناهکاری بشوم که قتل حسین را به گردن گرفته است؟
(3) حسين ابن عمي و الحوادث جمة لعمري و لي في الري قرة عين
حسین فرزند عموی من است و حوادث جمع شده است و به جانم قسم که من عاشق ری هستم
(4) ألا إنما الدنيا لخير معجل و ما عاقل باع الوجود بدين
راستی حقیقتا دنیا نیکی حاضری زود بازده است و عاقل هرگز نقد را به نسیه نمیفروشد
(5) يقولون إن الله خالق جنة و نار و تعذيب و غل يدين
میگویند حقیقتا خدا خالق بهشت است. و خدا خالق جهنم و عذاب و بستن دستان است
(6) فإن صدقوا فيما يقولون إنني أتوب إلي الرحمن من سنتين
اگر آن چه گفتهاند راست باشد حتما من به درگاه خدا دو سال دیگر توبه میکنم
(7) و ان کذبوا فزنا بدنيا عظيمة و ملک عقيم دائم الحجلين
و اگر دروغ گفته باشند ما با دنیا به پیروزی بزرگی رسیدهایم و قدرت عقیم است در همه زمانها
اولین چیزی که در این شعر به چشم میخورد دودلی و تحیّر طرف است. گویا همۀ کسانی که جنایت میکنند از اول شقی نیستند گویا کسانی شقاوت و جنایتهای بزرگ را مرتکب میشوند که دارای ویژگیهای ادراکی زیادی هستند. تصور کنید که عمر سعد به جنگ امام حسین علیه السلام نمیآمد، چه آدم خوبی بود! چه حماسهها در وصف او سراییده میشد. حر بن یزید ریاحی کارش از عمر خیلی خرابتر بود اما الان ببینید چه حماسهها که در وصف او میسرایند. پس میخواهم بگویم عمر سعد و حر و خیلیهای دیگر قبل ار کربلا در یک عرض بودند اما واقعۀ کربلا عرصۀ امتحانی بود که تکلیف خیلیها را روشن کرد.
در خط دوم آنچه در دلش هست را رو میکند اول قضیۀ ری را میگوید. قدرتطلبی اینجا است که خودش را رو میکند. بیتعارف باید بپذیریم که آرزوی قلبی خیلی از ماها هم همین چیزها است و خدا نکند که امتحان نهایی ما به این زودی فرا برسد.
در خط سوم شعر تضاد عشقی به اوج خود میرسد. یک طرف بحث عاطفی بین او حسین بن علی علیه السلام است و یک طرف محبت بیانتهای قدرت.
در خط چهارم پایهگذاری یک منطق غلط صورت میگیرد. خیر نقد و خیر نسیه! گویا دین و دنیا دو امر جدا از هم هستند که هر یک در جای خود خوبند. ریشهیابی این مشکل در اعتقادات درونی ما خیلی کارساز است. آیا ما نیز دنیا را فارغ از دین امری مطلوب میدانیم؟ اگر چنین است باید بدانیم این دو روزی با یک دیگر در تضاد میافتند و نوبت انتخاب ما است. در اساس اصل انتخاب عمر سعد و واقعۀ عظیم عاشورا را میتوان متولد همین یک خط شعر دانست. پارادوکس دنیا و دین، نقد و نسیه، دنیا و آخرت و سرنوشت انسان تعیین میشود.
در خط پنجم تصمیم گرفته میشود. چرا چون مسئلۀ نفاق باطنیش رو میشود او که از علمای اسلامی است و برای خود کیا بیایی با اسم علم پیغمبر روحی فداه راه انداخته معلوم میشود که اعتقاد راسخی به گفتههای پیش از این خود ندارد. این موضوع را به خوبی میتوان از اینکه اعتقادات اصولی اسلامی و معاد را با لفظ «یقولون- میگویند» بیان میکند فهمید. میخواهد خود را در موضع یک فرد عاقل بیطرف که میخواهد بین اعتقادات اسلامی و غیر آن قضاوت کند قرار میدهد همان کاری که خیلی از ما میکنیم. اسلام دینی است که باید به آن اعتقاد داشت و به تکالیفش عمل کرد و الا قضاوت دربارۀ مسایل آن و قرار دادن اسلام در یک پازل ذهنی بزرگتر خطر بسیار بزرگی است که مسلمان را به ناکجاآباد خواهد کشاند.
در خط ششم دنبالۀ داستان قابل پیشبینی است. بحث توبۀ بعد از این و ...
در خط هفتم نیز گرایش اصلی محکم میشود و یک نظریۀ سیاسی غیر اسلامی و وارداتی کار را تمام میکند. قدرت عقیم است. این جمله یک استراتژی است که در تاریخ سیاسی اسلام زیاد شنیده میشود. یعنی قدرت چیزی نیست که بتوان دربارۀ آن مسامحه کرد زیرا فرزند ندارد یعنی تکثیر نمیشود که منتظر باشی به تو چیزی برسد باید بروی و تصاحبش کنی. قدرت یکدانه و دردانه است و قابل تولید مجدد نیست پس گرانبهاترین چیز است.
بخش دوم :
وي يکي از هواداران و عمال يزيد بن معاويه بود که لشکر چند هزار نفري يزيد را فرماندهي ميکرد. به قولي عمر سعد در زمان پيامبر (و به قولي در دوران عمر) به دنيا آمد. همراه پدرش در فتح عراق شرکت داشت. وي از جمله کساني بود که عليه «حجر بن عدي عليه الرحمه» و يارانش، شهادت به فتنهگري داد و سبب شد که حجر در «مرج عذراء» به شهادت برسد.
روزي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در مسجد نشسته بود در اين حال، جمعي از قريش خدمت آن حضرت رسيدند و عمر سعد نيز در ميان آنها بود، آنگاه آن جناب رنگ مبارکش متغير شد و حالش منقلب گرديد. اصحاب از سبب آن حال سؤال کردند، پيامبر فرمود: آنچه بر اهل بيت من وارد ميشود به ياد ميآورم از کشتن، زدن، دشنام، شتم و پريشاني، و اول سري که بر سر نيزه گذاشته ميشود، سر فرزندم حسين عليهالسلام خواهد بود.
آن ملعون در روز عاشورا دستور داد تا سورانش آب را به روي ياران حسين عليهالسلام ببندند.
به دستور عمر سعد، چندين نوبت اصحاب و ياران سيدالشهداء عليهالسلام را سنگباران کردند. از شيوههاي سپاه کوفه در مقابله با ياران شجاع امام عليهالسلام، استفاده از سنگباران بود، در روز عاشورا عمر سعد به لشگريان خود ميگفت: «و الله لو لم ترموهم الا بالحجارة لقتلتموهم...».
«عمر بن سعد»، «شمر بن ذيالجوشن»، «شبث بن ربعي» و «زيد بن حارث» که همه از عاملان فاجعهي کربلا بودند به نزد فرماندار «عبدالله بن زبير» در کوفه رفتند و به او گفتند: همانا خطر مختار، براي شما از سليمان بن صرد خزاعي بيشتر است، مختار ميخواهد در شهرتان کوفه بر شما يورش آورد، پس قبل از هر چيز، اعتماد او را جلب کنيد و با نيرنگ او را زنداني نماييد تا کار مردم روبراه شود.
به دستور عمر سعد بود که پس از شهادت حضرت سيدالشهداء عليهالسلام، بر بدن مطهرش اسب تاختند و پيکر آن امام شريف را در زير سم اسبها خرد کردند.
وي از فرماندهان و سرهنگان لشکر يزيد بود که چند هزار نيرو در اختيار داشت.
در آن روزهايي که بازار بگير و ببند در کوفه گرم بود و قاتلين امام حسين عليهالسلام و عاملين فاجعهي کربلا، شناسايي و تعقيب و دستگير و اعدام ميشدند، موسي بن عامر گويد: «جلسهاي در حضور مختار تشکيل شده بود.» عمر بن هيثم گويد:«من در کنار مختار نشسته بودم که وي با خوشحالي و اميد اين جمله را گفت: «فردا، مردي را خواهم کشت که پاهاي بزرگي دارد و چشمانش به گودي رفته و ابروي پرپشتش به روي چشمش ريخته و مؤمنين و ملايکههاي آسمان از قتل او شاد خواهند شد».
عمر بن هيثم، متوجه مطلب شد.
و طبري مينويسد: «در ميان حاضرين مردي بود به نام «هيثم بن اسود نخعي» و او اين سخن مختار را خوب فهميد و گفت: به خدا! منظورش کسي جز «عمر بن سعد» نيست!!».
اين مرد، به خانهاش آمد و چون از قبل با عمر سعد دوستي و رفاقت داشت، به فرزندش «عريان» گفت: بابا برخيز فورا خودت را به خانهي «عمر سعد» برسان و به او بگو که: دست و پايت را جمع کن و در فکر نجات جانت باش که مختار قصد جانت را کرده است. عريان، به سرعت به خانهي «عمر سعد» آمد و محرمانه، «عمر سعد» را در جريان امر قرار داد، «عمر سعد» که از اين خبر سخت تکان خورده بود، به عريان گفت: «خدا پدرت را بيامرزد و از بابت اين برادري به او جزاي خير عطا فرمايد. خوب به موقع مرا خبر کردي! من که اين کار را بعيد ميدانم، آخر مختار به من امان نامه داده، وانگهي آن همه عهد و ميثاق و ضمانت چه ميشود؟ تازه من که بر ضد او عملي انجام ندادم» عمر سعد که کاملا بهت زده شده بود، با توجه به جريان امان نامهاي که مختار به او داده بود و با توجه به روحيهي گذشت و کرامت و بزرگواري که در مختار معروف بود، و حسن سيرهي او نسبت به مردم، بسيار بعيد ميدانست که چنين مطلبي راست باشد.
در اين جا لازم است به ماجراي امان نامهاي که مختار قبلا به عمر سعد داده بود،اشارهاي شود، مثل معروفي است که ميگويند: «الخائن خائف، خائن ترسو است».
عمر سعد، خوب ميدانست که هدف اصلي مختار و يارانش از قيام، همانا انتقام خون شهداي کربلاست. و هرگاه زمينه مساعد شود اين مهم انجام خواهد شد.
و از آنجايي که عمر سعد در ماجراي کربلا، بزرگترين نقش را داشت و او فرماندهي کل نيروهاي کوفه و شام بود که با امام حسين عليهالسلام جنگيد و گناه تمام جنايات کربلا به گردن اوست، بنابراين پس از مسلط شدن مختار، بر اوضاع کوفه و قبل از آن که مختار، دست به انتقام بزند، يکي از نزديکان و مقربان مختار به نام «عبدالله بن جعد بن هبيره» را واسطه قرار داد، تا از مختار براي او امان نامه بگيرد.
عبدالله بن جعده، به خاطر قرابت و نزديکي که با علي عليهالسلام داشت در نزد مختار بسيار عزيز و محترم بود. عبدالله، از مختار تقاضا کرد که عمر سعد خواهش دارد که او را امان دهيد و گذشتهاش را فراموش نماييد و مورد عفو و رحمت شما قرار گيرد و او هم قول ميدهد و متعهد ميشود که کمترين عملي عليه شما از وي سر نزند. مختار بنا به مصالحي (که در آن وقت براي جلوگيري از توطئهي دشمنان لازم بود) و خواهش ابنجعده، تقاضاي او را پذيرفت و اين امان نامه را براي عمر سعد نوشت:
متن امان نامه: «بسم الله الرحمن الرحيم: بدين وسيله از جانب مختار بن ابيعبيد به عمر بن سعد بن ابيوقاص، امان داده ميشود، همانا تو در امان خدايي و بر جان و مال و خانواده و فرزندانت، و بخاطر کارهاي گذشتهات تحت تعقيب واقع نخواهي شد، به شرط حرف شنوايي و اطاعت از ما و متعهد شدي به اين که با خانوادهات باشي و از شهر کوفه خارج نشوي، پس هر کس از نيروهاي ما، اعم از شرطهها (پليس) و شيعيان آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و عموم مردم، به تو برخورد کنند، جز خوبي حق کمترين اعتراضي و برخورد تندي با تو نخواهند داشت، شاهدان اين امان نامه افراد ذيل ميباشند:
1- سائب بن مالک 2- احمر بن شميط 3- عبدالله بن شداد 4- عبدالله بن کامل.
و مختار شخصا تضمين ميکند به اين عهد و پيمان وفادار باشد، مگر آنکه کاري از او سر زند و حدثي از او پيش آيد و يا شرايط و موارد امان نامه را زير پا گذارد. و السلام».
امام باقر عليهالسلام در توجيه نقض امان نامه، توسط مختار فرموده است: «اما امان مختار لعمر بن سعد: الا أن يحدث حدثا، فانه کان يريد به اذا دخل الخلاء فاحدث؛ اما امان دادن مختار به عمر بن سعد، جمله شرطي در آن بود و آن اين که «الا ان يحدث حدثا» مگر حدثي از او سر زند که مقصود مختار يک توريه بود و آن اين که، حدث را به معناي خاص آن قصد کرده بود (اين امان نامه معتبر است مگر آنکه «حدثي» از عمر سعد صادر شود و مقصودش حدثي که در مستراح، معمولا از انسان صادر ميشود بود.) لازم به توضيح است که پس از آنکه مختار به عمر سعد امان نامه داد، او مرتب به نزد مختار آمد و رفت داشت و در کنار مختار، روي کرسي مينشست و گاهي خودش و گاهي فرزندش را به نزد مختار ميفرستاد، که به او بفهماند هميشه با اوست و قصد فرار يا توطئهاي ندارد.
موسي بن عامر گويد: يکي از عللي که مختار تصميم گرفت هر چه سريعتر به حساب عمر بن سعد برسد، خبري بود که از اظهار نگراني «محمد حنفيه» نسبت به امان دادن «مختار» به «عمر سعد» به او رسيده بود.
موسي گويد: مردي به نام يزيد بن شراحيل، از طايفه انصاري، به ديدار محمد حنفيه آمد و بعد از سلام و احوالپرسي، صحبت دربارهي مختار و اوضاع کوفه پيش آمد و گفته شد که مختار به خونخواهي اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم قيام کرده است و...
«محمد حنفيه» با حالتي توأم با نگراني اظهار داشت: «خيلي مسخره است، مختار خود را شيعهي ما ميداند و خونخواه شهيدان ما و... اما شنيدهام با قاتلين ما رفاقت ميکند و آنان در کنارش بر کرسي مينشينند و صحبت ميکنند و..». اين مرد انصاري، اين سخنان محمد حنفيه را به ذهن خود سپرد و هنگامي که به کوفه مراجعت کرد به ديدار مختار رفت.
مختار از اين که مرد از حجاز آمده با او گرم گرفت و گفت: خوب در مدينه چه خبر؟ آيا محمد حنفيه را زيارت کردي؟
آن مرد گفت: آري قربان.
- خوب چه فرمود؟
آن مرد هم صحبتهاي «محمد حنفيه» را و نگراني او را از اينکه مختار با قاتلين امام حسين عليهالسلام مدارا ميکند، به گوش مختار رساند.
راوي گويد: بعد از اين ماجرا بود که طولي نکشيد، مختار تصميم به قتل عمر سعد و فرزندش حفص، گرفت و پس از آنکه آن دو را کشت، سرهاي بريدهي آنان را به عنوان هديهاي گرانبها با مقادير زيادي پول و هدايا به نزد محمد حنفيه به حجاز فرستاد، و نامهاي براي وي نوشت. (که متن آن را نقل خواهيم کرد.)
توضيح: به احتمال قوي، نگراني محمد حنفيه، قبل از جريان کشتار قاتلين امام حسين عليهالسلام توسط مختار بوده و تا آن وقت مختار، زمينهي مساعدي نيافته بود، که بعدا به اين مهم توفيق يافت و کار او موجب شادي دلهاي اهل بيت پيامبر و شيعيان گرديد.
مختار در آن روزهايي که دست به انتقام خون شهداي کربلا زد، نسبت به «عمر سعد» بيش از همه حساس بود، از آن طرف امان نامهاي که قبلا روي مصالحي به «عمر سعد» داده بود و «عمر سعد» هم بهانهاي به دست مختار نداده بود و در شورش عليه مختار، شرکت نکرده بود قدري دستگيري و مجازات عمر سعد به تأخير افتاد. مگر ممکن است «عمر سعد» اين جاني شمارهي يک حادثهي کربلا جان سالم بدر برد!؟ مگر امکان دارد رأس دشمنان اهل بيت با آسايش زندگي کند و حال آنکه زير دستانش، يکي پس از ديگري، به دست عدالت سپرده ميشوند و به جزاي اعمال ننگين خود ميرسند. وانگهي در امان نامهاي که مختار به عمر سعد داده بود، يک جمله دو پهلو به عنوان شرط ذکر شده بود که آن در واقع امان نامه را بيخاصيت ميکرد و آن، جمله: «ان يحدث حدثا» که امام باقر فرمود: امان نامه به شرطي بود که حدثي از عمر سعد سر نزند. بنابراين حال وقت آن است که بايد دلهاي شيعيان خاصه و اهل بيت عليهالسلام را شاد نمود.
«عمر سعد» دانست که مختار درصدد دستگيري و مجازات اوست، «عمر سعد» پس از شنيدن اين خبر، دستپاچه شد و همان شب بلند شد و عازم فرار شد و متحير بود چه کند و کجا برود؟ واقعا مختار مرا خواهد کشت؟ يا امان نامه را محترم ميشمرد؟. ترس او را واداشت که دست و پايش را جمع کند و فرار را بر قرار ترجيح دهد. او تصميم گرفت تا دير نشده از کوفه فرار کند، بنابراين مردي از دوستانش، از طايفهي بنيتميم، به نام «مالک» را به نزد خود خواند و مالک، مردي شجاع و زيرک بود، عمر سعد چهارصد دينار به او داد و گفت: اين پول براي خرجي را همان و همين امشب مرا از کوفه بيرون ببر! آن دو حرکت کردند و از راههاي کوچه پس کوچه، به آخر شهر رسيدند و آن جا نزديک حمام عمر يا نزديک رودخانه عبدالرحمان بود. عمر سعد، ايستاد و گفت: مالک ميداني چرا از کوفه ميروم؟ مالک گفت: نه.
عمر سعد گفت: علت مهمي دارد.
مالک: کدام علت؟
عمر سعد: ترس از مختار!
مالک: مختار! پسر دومه را ميگويي؟ او فلانش تنگتر از آن است که بتواند تو را بکشد، ترس تو بيمورد است، تازه اگر هم فرار کني خانهات را ويران خواهد کرد و زن و بچهات را اسير ميکند و اموالت را به غارت ميبرد و املاکت را تخريب خواهد کرد و بدين وسيله بهانهاي به دستش دادهاي! بعلاوه تو که مرد کوچکي نيستي تو عزيزترين و محترمترين مرد عربي و...
خلاصه آن قدر هندوانه زير بغل عمر سعد گذاشت و او را فريب داد و ترساند که عمر سعد باور کرد و گفت: راست ميگويي! برگرديم به کوفه، ببينم چه ميشود و همان وقت برگشتند و صبح را در خانهاش بود.
علامه ابننما گويد: «اين را مرزباني نقل کرده است و بعضي ديگر علت بازگشت عمر سعد را به خانهاش چنين نقل کردهاند که وي سوار بر شتر و کجاوهاش بود و به قصد فرار از خانه، از شهر خارج شد، از شدت خستگي و بيخوابي با همان حالت سواره خوابش برد و شتر هم مستقيم به طرف شهر برگشت و در مقابل خانهاش او را بر زمين نهاد.»
و طبري گويد: غلام عمر سعد، با خبر شد که او به خارج شهر رفته و برگشته است. مختار خوشحال شد و گفت: «خوب شد اينک امان نامه نقض گرديد»، زيرا مختار شرط کرده بود که عمر سعد در امان است به شرطي که از شهر خارج نشود و حال ديگر امان نامه از طرف عمر سعد، نقض شده و مختار ميتواند آن را ناديده بگيرد و دست به کار شود. و هنگامي که به مختار گفتند: او درصدد فرار است گفت: «نه او پيماني چون زنجير، به گردن دارد که هر جا رود مجبور است برگردد».
مختار به دنبال «حفص» فرزند عمر سعد فرستاد. او فورا به نزد مختار آمد.
مختار پرسيد: حفص! پدرت کجاست؟ «حفص» گفت: در خانه و نگران است که آيا شما امان نامه را محترم ميشمريد يا خير؟
مختار به حفص گفت: «فعلا همين جا باش بعد معلوم ميشود.» مختار ابوعمره را خواست.
ابوعمره رييس شهرباني مختار، براي جلب «عمر سعد» انتخاب شد، مختار گفت: ابوعمره با بگوييد بيايد و به او گفت: «با افرادت برو و عمر سعد را بياور و اگر گفت: جبهام را بياوريد، بدانيد که مقصودش شمشير است نه جبه و به او مهلت نده و کارش را يکسره کن.»
ابوعمره فورا حرکت کرد و به خانهي عمر سعد آمد و فرياد زد: عمر سعد، امير تو را خواسته است. عمر سعد از ترس در جايش خشک شد، تا خواست بگويد جبهام را بياوريد، با شمشير کشيدهي ابوعمره روبرو شد. عمر سعد خود را چون گنجشکي در چنگال عقاب ديد، او ابوعمره را خوب ميشناخت و از ترس او چنان ميلرزيد و در جبهاش چون مردهاي متحرک ميغلطيد و از هيبت او، جرأت راه رفتن نداشت. ابوعمره ديد نبايد زياد به وي فرصت داد، شمشيرش را کشيد و آن قدر بر او زد تا يقين حاصل کرد که او به هلاکت رسيده است آنگاه سر عمر سعد را از بدنش جدا کرد و آن را در دامن قباي خود گذاشت و به نزد مختار آمد.
مختار و بعضي از يارانش نشسته بودند و «حفص»، فرزند «ابنسعد» هم در مجلس مختار حاضر بود. ابوعمره وارد شد، سلام کرد و دامن خود را گشود و سر «عمر سعد» را جلو مختار به زمين نهاد. آري، اين سر مردي است که جنايات او يکي و دوتا نبود. اين سر بدترين خلق خداست. اين قاتل امام حسين عليهالسلام و فرماندهي لشکر ابنزياد است. اين سر همان خبيثي است که در روز عاشورا، بدترين جنايات را نسبت به خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم روا داشت. اين سر آن جنايتکاري است که هم اکنون به دست عدالت از بدن نحسش جدا شده است. اين سر بريدهي کسي است که هر مسلمان آزادهاي آن را ميديد بر او لعن و نفرين ميفرستاد. و اين سر بريدهي جاني شمارهي يک فاجعه کربلاست.
مختار، نگاهي عميق به سر بريدهي «عمر سعد» کرد، از يک طرف خوشحال است که مسؤول اول فجايع عاشورا به امر مطاع او و شمشير ابوعمره سرش از بدن جدا شد و از طرف ديگر هم غم و غصه و رنج بر قلبش فشار ميآورد و آنچه که عمر سعد در کربلا، نسبت به امام حسين عليهالسلام و خاندان او روا داشته بود در ذهنش مجسم ميشد. نگاه مختار از سر بريدهي عمر سعد، قطع نميشود اما ناگاه چشمش را که به سر بريدهي دوخته بود گرداند و به چهرهي «حفص»، فرزند آن خبيث انداخت و «حفص» که سر بريدهي پدر را در مقابل خود ميديد سخت منقلب و حيرت زده شده بود.
مختار، خطاب به حفص کرد و اشاره به سر بريده کرد و گفت: حفص، اين سر را شناختي؟ حفص آهي کشيد و گفت: آري، انا لله و انا اليه راجعون. اين سر پدرم عمر سعد است و با حالت تأثر و دگرگوني گفت: امير! ديگر زندگي پس از پدرم ارزشي ندارد!... مختار، سخن حفص را قطع کرد وبا لحني جدي گفت: درستي ميگويي! تو هم بعد از پدرت زنده نخواهي ماند، و فرياد زد: جلاد!، مأمور با شمشير آماده جلو آمد. مختار دستور داد!، حفص را به پدرش ملحق کن! و مأموران، پسر عمر سعد را به کناري بردند و سر او را از بدنش جدا کردند.
سر بريده پسر و پدر، يکي سردار لشکر کوفه و شام، و ديگري فرزند او که در کنار پدر و در جنايات او شريک بود. هنگامي که دو سر بريده را در مقابل مختار نهادند، مختار چنين گفت: اين به جاي حسين عليهالسلام و آن هم به جاي علي اکبر فرزند حسين عليهماالسلام ولي چه مقايسهاي؟ اين يک محاسبهي غير عادلانه است، حسين، علي بن الحسين، چه کسي و چه چيزي ميتواند جاي آنها را بگيرد و اضافه کرد: به خدا قسم اگر سه چهارم قريش را به تلافي حسين عليهالسلام بکشم معادل يک انگشت کوچک او نميشود، به خدا سوگند هفتاد هزار نفر را به تلافي خون حسين خواهم کشت. همانطور که خداوند انتقام يحيي بن ذکريا را گرفت.
لازم به يادآوري است که در غارت روز عاشورا، يک زره قيمتي متعلق به امام حسين عليهالسلام را عمر سعد براي خودش برداشت، پس از کشته شدن عمر سعد، مختار آن زره را به «ابوعمره» قاتل «عمر سعد» بخشيد.
موسي بن عامر گويد: «مختار دو نفر از يارانش را به نامهاي «مسافر بن سعيد» و «ضبيان بن عماره» مأمور کرد، دو سر بريده را به مدينه بردند و مقابل «محمد حنفيه» نهادند. و مبالغي پول و هدايا نيز براي بنيهاشم، همراه آن سرها فرستاد و نامهاي بشارتآميز و گزارشي از اقدامات خود در خونخواهي امام حسين عليهالسلام براي «محمد حنفيه» نوشت.